قبلاً گفته بودم که این وبلاگ، آماده‌ی دریافت مطالب و خاطرات دانشجویان محترم هست. بازدیدکننده‌ی محترمی که سابقاً هم یکی از خاطرات خودشون رو با قلمی شیوا مرقوم فرموده بودن مجدداً یکی از خاطرات خودشون از کلاس خانم ج - که ظاهراً کلاس پر خاطره‌ای هم بوده براشون - رو نوشتن و این‌بار قلم ایشون خواندنی‌تر از قبل هست. استعداد ایشون در امر نویسندگی، قابل تحسین هست و درِ این وبلاگ، به روی نوشته‌های ایشون، و نوشته‌های سایر کسانی که مایل به انتشار مطالبشون در این وبلاگ باشند مفتوح خواهد بود. باز هم از ایشون ممنونم. شما رو مهمون می‌کنم به خوندن خاطره‌ی جذاب این بازدیدکننده‌ی محترم :


خانم جدیدی رو که یادتون هست. یه روز ما طبق معمول همیشه سرکلاس ایشون نشسته بودیم و تمام وجودمون گوش شده بود و تو عمق درس فرورفته بودیم و داشتیم به جاهای خیلی خوبی میرسیدیم و کلاس توی یه سکوت عمیقی فرو رفته بود و تنها صدای محکم استاد و قیژ قیژ ماژیک روی وایت برد شنیده میشد و قدم‌های کفش تاق تاقی استاد، که هنوز متعجبم اونو واسه چی میپوشیدن آااااااخه .(آقا من از همین تربون استفاده میکنم و به استاد جدیدی میگم خداییش استاد بدجوری صدای پاشنه ی کفشتون رو مخ ما بود). 

یه دفعه وسط این همه سکوت جیغ گروهی از دخترا همصدا با هم بلند شد

من که طبق معمول همیشه ردیف جلو نشسته بودم به همراه بقیه‌ی بچه‌های ردیف جلو به اولین چیزی که نگاه کردیم صورت استاد بود می‌خواستم واکنش استاد رو ببینم و برطبق اون واکنش حدس بزنم که آیا میتونیم برگردیم و ببینیم چه خبره؟؟؟ یه همچین بچه های مظلومی بودیم ما و چون ایشون که داشتن پاراگرافیرو از کتاب میخوندن، حتی سرشون رو بلند نکردن ببینن چی شده. ما ردیف جلویی ها هم بالطبع برنگشتیم عقب و یه جوری خودمون رو به کَری زدیم انگار هیچی نشده. 

اما هنوز یه چند دقیقه‌ای نگذشته بود که باز همون صدا اینبار بلندتر و کشیده تر از یه طرف دیگه کلاس بلند شد. 

من باز خیره شدم به صورت استاد جدیدی ولی با یه حس کنجکاوی بیشتر و دیدم نــــــه اصلا هیـــــــچ نشونی از اینکه این صدا رو حتی شنیده باشن تو صورتشون معلوم نبود و خیلی جدی داشتن درس میدادن. خب ما هم دوباره به سختی خودمون رو زدیم به کری. با تکرار دوباره صدا اعتراف میکنم که خیلی کنجکاو شده بودم که چه خبره و کی نگاهی پر از سوال به بغل دستیم انداختم و اونم با انداختن شونه‌هاش به بالا و چشمای گرد شدش به من فهموند که نمیدونه چه خبره و این ماجرا چندینبار تکرار شد.

بالاخره ما نتونستیم به حس کنجکاویمون فائق بشیم و یه بار که این صدا از یه گوشه ی دیگه ی کلاس بلند شد بدون توجه به استاد کاملا برگشتم ببینم چه خبره. یعنی دیگه صورت استاد و این لحن محکمشم نتونست مارو سرجامون بنشونه. 

صحنه‌ای که دیدم رو اول متوجه نشدم که چیه و چه خبره. دیدم همزمان که بچه ها جیغ میکشن، همه‌ی سرها به یه سمت خم میشه و آدم فکر میکرد یه هواپیمای جنگی برفراز کلاس داره مانور نظامی میده و به هر طرف که رو میکنه یه عده سرشونو مین و خم میکنن و ناخداگاه جیغ میکشن و بعد نوبت یه سمت دیگه و یه عده ی دیگه میشه. من خوب که نگاه کردم دیدم همچین بیراه هم فکر نکردم یه سوسک بزرگ و سیاه از اون بالدارا که قدرت پرواز هم دارن تشریف آورده بودن توی کلاس ما. لابد به نیت علم آموزی دیگه و همزمان با مانور این سوسک گرامی بر فراز آسمان کلاس این صداها هم شنیده میشه و این حرکات موجی شکل تو کلاس و جیغ و هیاهو نتیجه قدرت مانور این سوسک گرامی بود. حالا ببینید چقدر بچه‌ها از استاد میترسیدن که فقط سرشونو مییدن و جیغ میکشیدن، چون واکنش طبیعی تو این مواقع فراااااره. (خانما در جریان این قسمت هستن کاملا و الان حرف منو تایید میکنن .)

بیشتر همکلاسی های ما دختر بودن و معمولا یه چنتا پسر داشتیم که یه گوشه تنها و غریب کز میکردن و کلاس دست دخترها بود. 

فکر کنید دخترا اسم سوسکم میاد میترسن چه برسه به اینکه سوسکی با چنین جثه عظیمی بالاسرشون مانور بده. 

من ناخداگاه نگاهم افتاد به اونطرف کلاس که آقایون نشسته بودن بیشتر به این دلیل که میگفتم چرا اینا هیچکاری نمیکنن و این عامل مزاحم رو از فضای کلاس بیرون نمیندازن. اما چشمم که به صورت چنتاشون افتاد تمام ماجرا دستم اومد.

یعنی چنان ذوقی کرده بودن و چنان گل از گلشون شکفته شده بود و اینقدر این صحنه براشون جذابیت داشت که به نظر می‌رسید تمام ظلمایی که ممکنه تو تاریخ بشریت از ابتدا تا انتهاش یه دختری در حق پسری روا داشته بود اینجا تلافیش درومد. یه همچین ذوقی نشسته بود روی صورت آقایون .  

برای مدتی جناب سوسک دست از مانور دادن برداشتن و یه گوشه لم دادن و کلاس آروم شد و استاد که کمی مکث کرده بودن بخاطر همهمه‌ی کلاس بازشروع کردن به درس دادن.

اما این خیلی طول نکشید و بازصدای جیغ و داد از یه طرف دیگه بلند شد. اینبار یه چنتا از دخترا رو به پسرا کردن و گفتن چرا کاری نمیکنید و پسرا که انگار هیجان‌انگیزترین فیلم تاریخ سینما به طور زنده داشت براشون پخش میشد هیچ تکوتی به خودشون ندادن و تازه بعضی‌هاشون زیر لب یه چیزایی هم گفتن که شنیده نمیشد .اما حاکی ازین بود که میترسیم اگه کاری کنیم استاد چیزی بگن و ازین حرفها اما اینا بهونه بود دقیقاً شیطنتشون گل کرده بود و نمیخواستن این صحنه ی مهیج حالا حالا ها تموم بشه. 

یه همکلاسی خانم داشتیم خیلی قدش بلند بود و چهارشونه و محکم راه میرفت و اخلاقشم بیشتر شبیه پسرا بود تا دخترا و همیشه هم ته کلاس می‌نشست. توی یه لحظه ای که این سوسک پرنده‌ی داستان ما تصمیم گرفت فرود بیاد و یه کم خستگی در کنه این خانم که شبیه داداش کایکو تو کارتُن میتی کومان بود یه خیز از اون پسرونه‌هاش برداشت و با قیافه‌ای پرغرور و بیخیال که بعله من از سوسک نمیترسم به سمت سوسک بیچاره حمله ور شد . استاد جدیدی که تا الان هیچ عکس‌العملی نشون نداده بود ولی زیر چشمی نگاهش به کلاسم بود و بین اینهمه جیغ و دلشوره درسشو هم داده بود یه دفعه عین فنر بلند شد و رو به جلو خم شد و گردنشو کشید جلو و یه نگاهی به جناب سوسک که با خیال راحت وسط کلاس لم داده بود و داشت سر و کاکلشو مرتب میکرد انداخت و بعد یه نگاه به داداش کایکو که داشت با سرعت میومد سمت سوسک از اون نگاها که فقط مخصوص خودش بود. بعد دستشو بالا برد و انگشتشو به نشونه تهدید سمت کایکو گرفتو با یه دستور نظامی داد زد" تووووی کلااااااس مننننننن کسی حققق نداره جووووون جونداری رو بگیره ."

بچه‌ها که با شعارهایی مثل "آفرین" "بکُشش "و "تورو خدا بکُشش" و "اَه فقط لهش نکنیا " و اینا مشغول تشویق قهرمانشون بودن یه دفعه همه سمت استاد برگشتن و چشماشون چهارتا شد و خیره شدن به استاد. یعنی هرکسی غیر از استاد این حرفو زده بود با جون خودش بازی کرده بود. همه یه صدا جیغ کشیدن آخه چرااااااا استاااااااااااد !!!

پای اون خانم هم در یه قدمی بالای سر سوسک تو هوا برای لحظه ای معلق موند.  

بعد استاد در حالیکه هنوز انگشتش که به نشونه تهدید سمت داداش کایکو نشونه رفته بود رو داشت تو هوا میچرخوند با یه لحن پر از کنایه ادامه داد "شما اگه خییییییلی زرنگی بَرِش دار پرتش کن بیرون ". و این" زرنگی" و " پرتش کن بیرون" رو با چنان تأکیدی گفت که میشد موج سخت به وجود اومده از ارتعاش تارهای صوتیشو تو هوا مجسم کرد و اعتراف میکنم تا اون زمان ایشون رو اینجور غیرتی ندیده بودیم هیچکدوم. حالا این وسط یکی نبود بگه خب استاد گرامی شما که اینقدر به جان یه عدد سوسک ایییییینقدر حساسی، مارو تو طول ترم بارها کشتی و زنده کردی که. یعنی ما ازین سوسک کمتریم ؟خلاصه دختر بیچاره مونده بود چکار کنه. آخه قوی بود ولی نه تا اینحد که با سوسک کشتی بگیره و با یه حالت مأیوس و شکست خورده وسط کلاس ایستاد. نه روی برگشت داشت و نه تحمل اطاعت امر استاد گرانمایه که بیرون رینگ ایستاده بود و میگفت لنگش کن. پسرا دیگه نتونستن خودشو بگیرن زدن زیر خنده. خنده که چه عرض کنم قهقهه. حالا نخند کی بخند و کلاس رفت رو هوا.

من میدونستم چرا استاد همچین حسی دارن چون خود منم تا بتونم حتی یه مگسم نمیکشم و حس عجیبی دارم به این موضوع. 

این وسط ازینکه استاد جدیدی این اخلاقش شبیه منه یه ذوقی هم من کردم و گفتم چه جالب منم همین عقیده رو دارم که با اعتراض شدید بغل دستیم روبرو شدم و چنان محکم با آرنجش کوبید به من که آه از نهاد من بلند شد.

خلاصه داداش کایکو چند دقیقه پیش که الان بیشتر شبیه قهرمان شکست خورده بود با بیچارگی بالای سر سوسک ایستاده بود و نمیدونست چکار کنه و سوسک محترم هم بیخیال از آشوبی که به پا کرده بود همچنان لم داده بود و داشت به سر و صورتش میرسید.

سریع یه لحظه به ذهنم رسید که یه لیوان بذاریم روش و زندانیش کنیم فعلاً بعد که کلاس تموم شد ببریم این م وقیح رو آزاد کنیم. اما همه داد زدن "نهههه ما طاقت دیدنشم نداریم ". بعد گفتم خب همون لحظه یه کاغذ از زیر لیوان رد کنیم و سوسک زندانی رو از پنجره پرت کنیم بیرون. کاری که همیشه خودم تو خونه میکردم وقتی با مثلا پروانه‌ای چیزی برخورد میکردم تو خونه. استاد که الان اومده بود عین یه محافظ مخصوص بالای سر سوسک ایستاده بود که مبادا حیاتش به خطر بیفته یه نگاهی به من کرد و با سکوتش و برگشتنش پشت میز حرف منو تایید کرد و یه نفر فداکاری کرد و لیوانشو داد منم سریع یه برگه کندم و داداش کایکو با چنان دقتی انگار که بخواد مین خنثی کنه لیوانو برگردوند روی سوسک منم کاغذو از زیر لیوان یواشی رد کردم و اینجنین سوسک بیچاره از همه جا بیخبر اسیر شد .

 و بی معطلی این اسیر رو که رکورد کوتاه ترین زمان اسارتش باید ثبت بشه رو با یه لجی مثل یه عنصر مزاحم از طبقه دوم دانشگاه انداختیم پایین. بعد تازه یادمون افتاد که وای نکنه پایین بیفته رو سر کسی و سکته کنه. اما بعد به این نتیجه رسیدیم که نههه این سوسکی که ما دیدیم الان در افق ها داره برا خودش پرواز میکنه. اهل زمین نبود. خلاصه ما از شر این سوسک خلاص شدیم و یادمون رفت سوسک رو 

اما تا آخر ترم و تا آخر دانشگاه وتا الان و شاید تا آخر عمر تک تک دخترا یادشون موند که این پسرا چه کردن با ما. حیف روزگار فرصت تلافی نداد.

پانوشت: بنده اعتراف میکنم از سوسک نمیترسم. یه همچین انسان شجاعی هستم من. اما ازش چندشم میشه خب. برای همین اون روز منم خلع سلاح شده بودم . 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها