عافیت‌سوزی



اینطوری نیست که فقط دانشجویان از حضور یه معلم و اخلاقش الهام بگیرن و الگوشون باشه، خیلی وختا معلم هم از حضور برخی از دانشجوها سر کلاسش حَظظظظ می‌بره، خصوصاً وختی حق انتخاب بین اساتید وجود داره و اون دانشجوها انتخاب میکنن که با تو باشن.

کاش حسادت‌های رایج بین دانشجوها و فرهنگ منحط برخی ازشون اجازه می‌داد، در اون صورت همین الان با ذکر اسم میگفتم دانشجوی الف، دانشجوی ب، دانشجوی جیم ووو مرسی که انتخاب کردید با من باشید. حضور شما در کلاس، مایه‌ی دلگرمی منه. ازتون الهام می‌گیرم، هیچ لذتی بالاتر از این نیست که کلاست با دانشجویی باشه که دنبال علم هستن توی دانشگاه، نه دنبال مباحث حاشیه‌ای و خلاصه اینکه . مرسی که هستید!

برخی از دانشجوها که با هم دوستن چقدر به هم میان از نظر دوستی. آدم دوس داره بهشون بگه لذذذذت ببرید از با هم بودنتون، این لحظات هیچوخ دیگه توی زندگیتون تکرار نمیشه. از لحظه لحظه‌ی با هم بودنتون، توی خوابگاه و دانشگاه لذت ببرید و قدر بدونید دوستیتون رو. به قول جناب حافظ :

فرصت شمار صحبت، کز این دو راهه منزل :: چون بگذریم دیگر، نتوان به هم رسیدن

ببینید چققققدر خوب توصیف کرده موقعیت رو، فک کنید دو تا دوست جون جونی، رسیدن به یه دو راهی توی سفرشون و بر اساس جبر زمونه قراره از هم جدا بشن، حالا فقط یه شب وقت دارن با هم باشن و با هم معاشرت کنن، فک کن، توی یه بیابون خلوت، یه آتیش روشن، دو نفر دور آتیش و یه شب تا صبح که باقی مونده برای لذت بردن از مصاحبت یه دوست و میدونی که هر لحظه داری به صبح و وقت جدایی نزدیک میشی هووووووفففففففف واقعاً صحنه‌ی نفس گیری هست. دانشگاه هم همین طوره، حکم ابتدای همون دو راهی رو داره، میاید اینجا، دوست پیدا می‌کنید، اون دوست میشه محرم اسرار حرفای مگوی دلتون، با هم میگید، با هم می‌خندید، با هم گریه می‌کنید و بعد از دانشگاه هر کس میره سراغ زندگی خودش، و اونچه توی دلتون باقی میمونه خاطراتی شیرین و غمناکه از لحظات با هم بودن که با یادآوریش اشک میشینه به چشماتون فیلم هندی شد آخرش، ببخشید.

از مطلب اصلی دور شدم. خواستم فقط بخاطر حضور برخی از دانشجوا توی کلاسم ازشون تشکر کنم. همین. 

+ این مطلب، خدای نکرده به معنای تعریض یا کنایه به اساتید محترم دیگه نیست. همه‌ی همکارای من محترم و تاج سر من هستن و من از همه‌شون کمتر بلدم. چ از نظر اخلاقی و چ از نظر علمی. حرفم فقط ناظر به کلاس خودم و دانشجوای خودم بود.

++ حالا که اینا رو گفتم اینم بگم یکی از اساتید جدی و سختگیر دیگه هم هست که ایشونم مقارن با من دقیقاً پای چپش شکسته! منم که پای آسیب دیده‌م همین پای چپ هست. حالا اون دفه داشت میگفت لامصب هر کی بوده یه نفر بوده دقیق نفرین کرده، هر دو تامون یه جامون آسیب دیده! بعد میگفت بریم به استاد فلانی که اونم سختگیره بگیم مواظب پای خودش باشه توی این روزا!!!!

+++ این هفته کامل، لنگ میزدم توی دانشگاه با پای گچ گرفته، شده بودم مصداق این شعر سعدی که:

لنگ لنگان قدمی برمی‌داشت :: هر قدم دانه‌ی شکری می‌کاشت!

++++ از اونایی که کامنت گذاشتن و من نتونستم جواب بدم بخصوص از آقا مرتضای عزیزم، عذرخواهی می‌کنم. به تدریج جواب میدم. 


دانشجویان محترمی که بر اساس مشخصاتی که

اینجا آوردم آمادگی شرکت در کلاس‌های کنکور رو دارن، در اپلیکیشن تلگرام و یا سروش از طریق آیدی


Afiatsoozi@


به من اطلاع بدن. در پیامی که میدید درسی که متقاضی شرکت در کلاس اون هستید رو هم بگید که من بدونم هر درس چند نفر متقاضی داره. روز تشکیل کلاس هنوز قطعی نیست و بعداً با توافق متقاضیان قطعی خواهد شد. پیشنهاد خود من یکشنبه بعد از ظهر هست اگر مشکلی نداشته باشه از نظر متقاضیان.


این تصویر در پایان یکی از جلسات تدریس خاطره‌انگیز ثبت شد.

یکی از جلسات کلاس حقوق مدنی 3. بحث در خصوص شروط ضمن عقدی بود که مخالف مقتضای ثانوی یا مقتضای آمره‌ی عقد هستن. به عنوان مثال از چنین شروطی ماده‌ی 1105 قانون مدنی بیان شد که میگه توی عقد نکاح، مرد، عنوان ریاست خونواده رو بر عهده داره و این هم حق و هم تکلیف مرد هست.

همین ماده، کافی بود تا ماشه‌ی بحث بسیار پر حرارت و پر دامنه‌ای رو بچه که از حقوق زن در اسلام شروع می‌شد و به کار کردن زن در بیرون از خونواده و آرایش زن در بیرون از منزل و نحوه‌ی تعامل زن با نامحرم در بیرون از منزل گسترش پیدا می‌کرد. موضوعاتی بسیار ملتهب و پر از استدلالات موافق و مخالف. حالا کار به ماهیت بحث و اینکه حق با کی بود ندارم. طبیعتاً هر کسی فکر می‌کنه حق با خودش هست. اما التهاب بحث و درگیر شدن دانشجوای دو سمت بحث با همدیگه توی کلاس برام جالب بود. خیلی وختا مجبور بودم برای اینکه نذارم دانشجوا با همدیگه وارد درگیری کلامی بشن و حرمت‌ها بخصوص بین اجناس مخالف (جمع مکسری اشتباه از جنس‌های مخالف) پابرجا باقی بمونه صدای خودم رو بلند کنم تا بر صدای اونا غلبه کنه و ازشون بخام با همدیگه بحث نکنن و فقط با من حرف بزنن.

اونوخ توی حیص و بیص بحث، مثلاً وختی که نیم ساعت از بحث گذشته بود یه دفه یکی از آقایون کلاس که من به لبخندهایی که بر لبش هست در هر حالت و به خونسرد بودن و آروم بودن می‌شناسمش یه دفه منفجر شد و رو به سمت مقابل بحث شروع کرد با خشم و با صدای بلند حرف زدن! دیگه فهمیدم اوضاع کلاس همچینم طبیعی نیست که این دانشجو اینجوری عصبانی شده. هیچی دیگه به نحوی مدیریت کلاس رو دوباره در دست گرفتم و به اطراف بحث اجازه دادم بدون خطاب قرار دادن همدیگه، هر کسی جمع‌بندی خودش از بحث رو در جمله‌ای کوتاه بگه و در آخر هم بین دو نظر رأی گیری کردم.

حواستون بود که بحث در اون کلاس از کجا شروع شد؟ از ریاست مرد بر خانواده به عنوان مثالی برای مقتضای آمره‌ی عقد. در پایان اون پنجاه دقیقه بحث و بعد از رأی گیری، یکی از دانشجوا برگشته میگه استاد حالا منظور از شرط خلاف مقتضای آمره‌ی عقد رو فهمیدیم. اما مثالش مثل چی؟ من؟ اینجوری بودم :-/

ولی اون جلسه و التهابش و منفجر شدن اون دانشجو در حین بحث، به عنوان یه خاطره‌ی جالب توی ذهنم ثبت شد برای همیشه.

حالا این عکس در پایان اون کلاس گرفته شده. 


قبلاً گفته بودم که این وبلاگ، آماده‌ی دریافت مطالب و خاطرات دانشجویان محترم هست. بازدیدکننده‌ی محترمی که سابقاً هم یکی از خاطرات خودشون رو با قلمی شیوا مرقوم فرموده بودن مجدداً یکی از خاطرات خودشون از کلاس خانم ج - که ظاهراً کلاس پر خاطره‌ای هم بوده براشون - رو نوشتن و این‌بار قلم ایشون خواندنی‌تر از قبل هست. استعداد ایشون در امر نویسندگی، قابل تحسین هست و درِ این وبلاگ، به روی نوشته‌های ایشون، و نوشته‌های سایر کسانی که مایل به انتشار مطالبشون در این وبلاگ باشند مفتوح خواهد بود. باز هم از ایشون ممنونم. شما رو مهمون می‌کنم به خوندن خاطره‌ی جذاب این بازدیدکننده‌ی محترم :


خانم جدیدی رو که یادتون هست. یه روز ما طبق معمول همیشه سرکلاس ایشون نشسته بودیم و تمام وجودمون گوش شده بود و تو عمق درس فرورفته بودیم و داشتیم به جاهای خیلی خوبی میرسیدیم و کلاس توی یه سکوت عمیقی فرو رفته بود و تنها صدای محکم استاد و قیژ قیژ ماژیک روی وایت برد شنیده میشد و قدم‌های کفش تاق تاقی استاد، که هنوز متعجبم اونو واسه چی میپوشیدن آااااااخه .(آقا من از همین تربون استفاده میکنم و به استاد جدیدی میگم خداییش استاد بدجوری صدای پاشنه ی کفشتون رو مخ ما بود). 

یه دفعه وسط این همه سکوت جیغ گروهی از دخترا همصدا با هم بلند شد

من که طبق معمول همیشه ردیف جلو نشسته بودم به همراه بقیه‌ی بچه‌های ردیف جلو به اولین چیزی که نگاه کردیم صورت استاد بود می‌خواستم واکنش استاد رو ببینم و برطبق اون واکنش حدس بزنم که آیا میتونیم برگردیم و ببینیم چه خبره؟؟؟ یه همچین بچه های مظلومی بودیم ما و چون ایشون که داشتن پاراگرافیرو از کتاب میخوندن، حتی سرشون رو بلند نکردن ببینن چی شده. ما ردیف جلویی ها هم بالطبع برنگشتیم عقب و یه جوری خودمون رو به کَری زدیم انگار هیچی نشده. 

اما هنوز یه چند دقیقه‌ای نگذشته بود که باز همون صدا اینبار بلندتر و کشیده تر از یه طرف دیگه کلاس بلند شد. 

من باز خیره شدم به صورت استاد جدیدی ولی با یه حس کنجکاوی بیشتر و دیدم نــــــه اصلا هیـــــــچ نشونی از اینکه این صدا رو حتی شنیده باشن تو صورتشون معلوم نبود و خیلی جدی داشتن درس میدادن. خب ما هم دوباره به سختی خودمون رو زدیم به کری. با تکرار دوباره صدا اعتراف میکنم که خیلی کنجکاو شده بودم که چه خبره و کی نگاهی پر از سوال به بغل دستیم انداختم و اونم با انداختن شونه‌هاش به بالا و چشمای گرد شدش به من فهموند که نمیدونه چه خبره و این ماجرا چندینبار تکرار شد.

بالاخره ما نتونستیم به حس کنجکاویمون فائق بشیم و یه بار که این صدا از یه گوشه ی دیگه ی کلاس بلند شد بدون توجه به استاد کاملا برگشتم ببینم چه خبره. یعنی دیگه صورت استاد و این لحن محکمشم نتونست مارو سرجامون بنشونه. 

صحنه‌ای که دیدم رو اول متوجه نشدم که چیه و چه خبره. دیدم همزمان که بچه ها جیغ میکشن، همه‌ی سرها به یه سمت خم میشه و آدم فکر میکرد یه هواپیمای جنگی برفراز کلاس داره مانور نظامی میده و به هر طرف که رو میکنه یه عده سرشونو مین و خم میکنن و ناخداگاه جیغ میکشن و بعد نوبت یه سمت دیگه و یه عده ی دیگه میشه. من خوب که نگاه کردم دیدم همچین بیراه هم فکر نکردم یه سوسک بزرگ و سیاه از اون بالدارا که قدرت پرواز هم دارن تشریف آورده بودن توی کلاس ما. لابد به نیت علم آموزی دیگه و همزمان با مانور این سوسک گرامی بر فراز آسمان کلاس این صداها هم شنیده میشه و این حرکات موجی شکل تو کلاس و جیغ و هیاهو نتیجه قدرت مانور این سوسک گرامی بود. حالا ببینید چقدر بچه‌ها از استاد میترسیدن که فقط سرشونو مییدن و جیغ میکشیدن، چون واکنش طبیعی تو این مواقع فراااااره. (خانما در جریان این قسمت هستن کاملا و الان حرف منو تایید میکنن .)

بیشتر همکلاسی های ما دختر بودن و معمولا یه چنتا پسر داشتیم که یه گوشه تنها و غریب کز میکردن و کلاس دست دخترها بود. 

فکر کنید دخترا اسم سوسکم میاد میترسن چه برسه به اینکه سوسکی با چنین جثه عظیمی بالاسرشون مانور بده. 

من ناخداگاه نگاهم افتاد به اونطرف کلاس که آقایون نشسته بودن بیشتر به این دلیل که میگفتم چرا اینا هیچکاری نمیکنن و این عامل مزاحم رو از فضای کلاس بیرون نمیندازن. اما چشمم که به صورت چنتاشون افتاد تمام ماجرا دستم اومد.

یعنی چنان ذوقی کرده بودن و چنان گل از گلشون شکفته شده بود و اینقدر این صحنه براشون جذابیت داشت که به نظر می‌رسید تمام ظلمایی که ممکنه تو تاریخ بشریت از ابتدا تا انتهاش یه دختری در حق پسری روا داشته بود اینجا تلافیش درومد. یه همچین ذوقی نشسته بود روی صورت آقایون .  

برای مدتی جناب سوسک دست از مانور دادن برداشتن و یه گوشه لم دادن و کلاس آروم شد و استاد که کمی مکث کرده بودن بخاطر همهمه‌ی کلاس بازشروع کردن به درس دادن.

اما این خیلی طول نکشید و بازصدای جیغ و داد از یه طرف دیگه بلند شد. اینبار یه چنتا از دخترا رو به پسرا کردن و گفتن چرا کاری نمیکنید و پسرا که انگار هیجان‌انگیزترین فیلم تاریخ سینما به طور زنده داشت براشون پخش میشد هیچ تکوتی به خودشون ندادن و تازه بعضی‌هاشون زیر لب یه چیزایی هم گفتن که شنیده نمیشد .اما حاکی ازین بود که میترسیم اگه کاری کنیم استاد چیزی بگن و ازین حرفها اما اینا بهونه بود دقیقاً شیطنتشون گل کرده بود و نمیخواستن این صحنه ی مهیج حالا حالا ها تموم بشه. 

یه همکلاسی خانم داشتیم خیلی قدش بلند بود و چهارشونه و محکم راه میرفت و اخلاقشم بیشتر شبیه پسرا بود تا دخترا و همیشه هم ته کلاس می‌نشست. توی یه لحظه ای که این سوسک پرنده‌ی داستان ما تصمیم گرفت فرود بیاد و یه کم خستگی در کنه این خانم که شبیه داداش کایکو تو کارتُن میتی کومان بود یه خیز از اون پسرونه‌هاش برداشت و با قیافه‌ای پرغرور و بیخیال که بعله من از سوسک نمیترسم به سمت سوسک بیچاره حمله ور شد . استاد جدیدی که تا الان هیچ عکس‌العملی نشون نداده بود ولی زیر چشمی نگاهش به کلاسم بود و بین اینهمه جیغ و دلشوره درسشو هم داده بود یه دفعه عین فنر بلند شد و رو به جلو خم شد و گردنشو کشید جلو و یه نگاهی به جناب سوسک که با خیال راحت وسط کلاس لم داده بود و داشت سر و کاکلشو مرتب میکرد انداخت و بعد یه نگاه به داداش کایکو که داشت با سرعت میومد سمت سوسک از اون نگاها که فقط مخصوص خودش بود. بعد دستشو بالا برد و انگشتشو به نشونه تهدید سمت کایکو گرفتو با یه دستور نظامی داد زد" تووووی کلااااااس مننننننن کسی حققق نداره جووووون جونداری رو بگیره ."

بچه‌ها که با شعارهایی مثل "آفرین" "بکُشش "و "تورو خدا بکُشش" و "اَه فقط لهش نکنیا " و اینا مشغول تشویق قهرمانشون بودن یه دفعه همه سمت استاد برگشتن و چشماشون چهارتا شد و خیره شدن به استاد. یعنی هرکسی غیر از استاد این حرفو زده بود با جون خودش بازی کرده بود. همه یه صدا جیغ کشیدن آخه چرااااااا استاااااااااااد !!!

پای اون خانم هم در یه قدمی بالای سر سوسک تو هوا برای لحظه ای معلق موند.  

بعد استاد در حالیکه هنوز انگشتش که به نشونه تهدید سمت داداش کایکو نشونه رفته بود رو داشت تو هوا میچرخوند با یه لحن پر از کنایه ادامه داد "شما اگه خییییییلی زرنگی بَرِش دار پرتش کن بیرون ". و این" زرنگی" و " پرتش کن بیرون" رو با چنان تأکیدی گفت که میشد موج سخت به وجود اومده از ارتعاش تارهای صوتیشو تو هوا مجسم کرد و اعتراف میکنم تا اون زمان ایشون رو اینجور غیرتی ندیده بودیم هیچکدوم. حالا این وسط یکی نبود بگه خب استاد گرامی شما که اینقدر به جان یه عدد سوسک ایییییینقدر حساسی، مارو تو طول ترم بارها کشتی و زنده کردی که. یعنی ما ازین سوسک کمتریم ؟خلاصه دختر بیچاره مونده بود چکار کنه. آخه قوی بود ولی نه تا اینحد که با سوسک کشتی بگیره و با یه حالت مأیوس و شکست خورده وسط کلاس ایستاد. نه روی برگشت داشت و نه تحمل اطاعت امر استاد گرانمایه که بیرون رینگ ایستاده بود و میگفت لنگش کن. پسرا دیگه نتونستن خودشو بگیرن زدن زیر خنده. خنده که چه عرض کنم قهقهه. حالا نخند کی بخند و کلاس رفت رو هوا.

من میدونستم چرا استاد همچین حسی دارن چون خود منم تا بتونم حتی یه مگسم نمیکشم و حس عجیبی دارم به این موضوع. 

این وسط ازینکه استاد جدیدی این اخلاقش شبیه منه یه ذوقی هم من کردم و گفتم چه جالب منم همین عقیده رو دارم که با اعتراض شدید بغل دستیم روبرو شدم و چنان محکم با آرنجش کوبید به من که آه از نهاد من بلند شد.

خلاصه داداش کایکو چند دقیقه پیش که الان بیشتر شبیه قهرمان شکست خورده بود با بیچارگی بالای سر سوسک ایستاده بود و نمیدونست چکار کنه و سوسک محترم هم بیخیال از آشوبی که به پا کرده بود همچنان لم داده بود و داشت به سر و صورتش میرسید.

سریع یه لحظه به ذهنم رسید که یه لیوان بذاریم روش و زندانیش کنیم فعلاً بعد که کلاس تموم شد ببریم این م وقیح رو آزاد کنیم. اما همه داد زدن "نهههه ما طاقت دیدنشم نداریم ". بعد گفتم خب همون لحظه یه کاغذ از زیر لیوان رد کنیم و سوسک زندانی رو از پنجره پرت کنیم بیرون. کاری که همیشه خودم تو خونه میکردم وقتی با مثلا پروانه‌ای چیزی برخورد میکردم تو خونه. استاد که الان اومده بود عین یه محافظ مخصوص بالای سر سوسک ایستاده بود که مبادا حیاتش به خطر بیفته یه نگاهی به من کرد و با سکوتش و برگشتنش پشت میز حرف منو تایید کرد و یه نفر فداکاری کرد و لیوانشو داد منم سریع یه برگه کندم و داداش کایکو با چنان دقتی انگار که بخواد مین خنثی کنه لیوانو برگردوند روی سوسک منم کاغذو از زیر لیوان یواشی رد کردم و اینجنین سوسک بیچاره از همه جا بیخبر اسیر شد .

 و بی معطلی این اسیر رو که رکورد کوتاه ترین زمان اسارتش باید ثبت بشه رو با یه لجی مثل یه عنصر مزاحم از طبقه دوم دانشگاه انداختیم پایین. بعد تازه یادمون افتاد که وای نکنه پایین بیفته رو سر کسی و سکته کنه. اما بعد به این نتیجه رسیدیم که نههه این سوسکی که ما دیدیم الان در افق ها داره برا خودش پرواز میکنه. اهل زمین نبود. خلاصه ما از شر این سوسک خلاص شدیم و یادمون رفت سوسک رو 

اما تا آخر ترم و تا آخر دانشگاه وتا الان و شاید تا آخر عمر تک تک دخترا یادشون موند که این پسرا چه کردن با ما. حیف روزگار فرصت تلافی نداد.

پانوشت: بنده اعتراف میکنم از سوسک نمیترسم. یه همچین انسان شجاعی هستم من. اما ازش چندشم میشه خب. برای همین اون روز منم خلع سلاح شده بودم . 


اول:

اومده میگه استاد، وُیس‌های درسیتون خییییییلی زیاد شده، نمی‌رسیم بنویسیم، یه قسمت‌هایی رو حذف کن. میگم خب وُیس‌ها رو اشتراکی بنویسید، هر کسی از دوستانتون نیم ساعت رو بنویسید. میگه خب نمیشه باید حتماً خودمون گوش بدیم. میگم چرا؟ میگه تا گوش ندیم متوجه نمیشیم.

میگم خب برای متوجه شدن خودت، وُیس‌ها رو گوش میدی نه برای اینکه جزوه‌ی تدریس منو بنویسی وگرنه اگر مشکل، نوشتن جزوه‌ی من باشه میتونی با کمک دوستانت بنویسی دیگه چرا منتش رو سر من می‌گذاری که جزوه‌ی من زیاده؟ راه حلش اینه که اشتراکی بنویسید و بعد اگر دوست داشتی همه‌ش رو گوش بدی! 

از اونجا که حرف حساب، جواب نداره (آیکن تعریف از خود) دیگه چیزی نمیگه و میره. 


دوم:

برای بچه‌های خوابگاه، کارشناس مواد مخدر از نیروی انتظامی برده بودن که مثلاً بهشون آگاهی بده در مورد انواع مختلف مواد مخدر و بهشون اعلام خطر کنه. یکی از دانشجویان می‌گفت که اون آقای کارشناس می‌گفته که یک ماده‌ی مخدری هست که اگر کسی مصرف کنه میتونه تا چندین روز بدون خواب باشه و مستمراً بنشینه درس بخونه ولی فلان مضرات رو هم داره. اون دانشجوِه گفت یکی از مستمعینِ حرفای این کارشناسه دراومده گفته نکنه استاد شاهرخی هم از این مَوادا میزنه که ده ساعت یه نَفَس درس میده، هیچَم خسته نمیشه :-/

ینی میخام بگم یه اینطور دانشجوایی دارم من.


سوم:

امتحان میان‌ترم درس حقوق مدنی 3. بعد از اون دو تا درس اصول فقه - که حلّال مشکلات همه‌ی دروس دیگه هستن - بدون تردید مدنی 3 مهم‌ترین درس کارشناسی حقوق و شاید بدون اغراق مهم‌ترین درس کُلِ رشته‌ی حقوق در تمام مقاطع تحصیلی. حجم درس، بسیار بالاست. اونوخ یکی از دانشجوا که همچین هم سابقه‌ی علیه‌السلامی توی درس خوندن نداره اومده میگه استاد برای این امتحان سه چهار روزه دارم درس میخونم! میگم خسسسسته نباشی واقعاً. در طول ترم که هیچی نخوندی، الانم میخای سه چهار روز قبل از امتحان رو نخونی؟ واقعاً ما رو شرمنده‌ی خودت کردی با این درس خوندنت! ایشالا توی شادیات جبران کنیم!


چهارم:

برای تشویق دانشجویان به اینکه وختی پاسخ سؤالی رو بلد نیستن الکی انشا ننویسن و راست و حسینی بگن آقا نمی‌دونیم، براشون قانون گذاشتم که اگر در پاسخ هر سوالی بنویسن نمی‌دانم براشون بیست و پنج صدم نمره میدم. اونوخ می‌بینم توی امتحان میان‌ترم، یکی از دانشجوا دراومده سر جلسه میگه استاد با این سوالایی که من دارم می‌بینم همون همه‌ی سؤالا رو بنویسم نمیدانم نمره‌ی بیشتری می‌گیرم تا بخام خودم رو درگیر نوشتن پاسخا بکنم!!! 

ینی یه همچین دانشجوای درسخونی دارم من! 

دیدم واقعنم راس میگه، ممکنه اینم بشه ابزاری برای کسب نمره‌ی تَنبَلا. دیگه از اون به بعد گفتم فقط برای دو سؤال، میشه با این طریق، نمره کسب کرد، ینی حداکثر نمره‌ای که میشه از این طریق گرفت نیم نمره هست! 


پنجم:

یکی از دانشجوا اومده میگه استاد، شما خیلی هزینه‌ی اقتصادی بر ما تحمیل می‌کنی، میگم خب چطور؟ میگه برای کپی جزوه‌ی مدنی 3 شما 21500 پول دادم، اونوخ همه‌ی جزوات درسای دیگه سر هم پول کپی جزوه‌شون ده تومن هم نشده!!!! 

دیدم حرفش حسابه. گفتم شرمنده‌ام واقعاً. اجازه بده خودم حساب می‌کنم! 




یکی از بازدیدکنندگان محترم وبلاگ لطف کردن و خاطره‌ای که از یکی از اساتید محترم و البته سخت‌گیر خودشون دارن رو با قلم شیوا و جذاب، نوشتن. برای من که خوندنش بسیار جالب بود. امیدوارم برای شما هم همینطور باشه. من آمادگی دارم خاطرات این‌چنینی و دلنوشته‌های دانشجویان محترم رو در متن اصلی وبلاگ، که برای همیشه به یادگار خواهد موند، منتشر کنم. من وبلاگم رو جزو مایملک شخصی خودم نمیدونم. این وبلاگ متعلق به همه‌ی کسانی است که در فضای دانشگاه نفس میکشن و شیفته‌ی علم و دانش و خاطرات زمان دانشگاه هستن. من فقط اداره‌ می‌کنم‌ این وبلاگ رو. همین. اینجا دیواری است که هر کسی دوست داشته باشه میتونه روش یادگاری بنویسه. 


مطالب ذیل، خاطرات این بازدیدکننده‌ی محترم وبلاگ است. 



استادی رو تصور کنید خیلی جدی و خیلی خشک اما با معلومات بالا و بسیار با سواد و همین ویژگی خاص ایشون باعث میشد کلاسشون هم طرفدارهای خاص خودش رو داشته باشه .



 باید بگم جرات نمیکردی سرکلاسش حتی سرتو بچرخونی 



آدم فکر میکرد مثلا این خانم وقتی از در این کلاس میره بیرون چه شکلی میشه ؟با بقیه چطور حرف میزنه ؟آیا بچه ای داره ؟ اگه داره با بچش چطوری رفتارمیکنه ؟بغلشم میکنه ؟ نوازشش چی ؟ چطور با بچش حرف میزنه ؟ همینطوری خشک و زمخت و کتابی یا نه حرکات و سکنات این استاد جوری بود که حتی تصور این موارد هم سخت بود در موردش .یا حتی ازین بحث برانگیز تر . بحث ازدواج بود .یعنی این خانم ازدواج کرده بود ؟ یه سوال نادرست و غیر موجه مملو از فضولی .خب با کی ؟ یعنی چطور ؟مگه میشه ؟ تصور این مورد حتی از مورد قبلی هم سخت تر بود .یعنی ما میتونستیم تصور کنیم ایشون بچه داشته باشه اما اصلا نمیتونستیم تصور کنیم که همسری داشته باشن . اصلا انگار یه نفر از فضا اومده باشه و مثل ما زمینیا نباشه و تو هاله ای از ابهام بود همه چیزش . از بس اخم کرده بود توی پیشونیش جای اخم عمیقی موندگار شده بود و وقتی میومد سر کلاس اون اخم عمیق تر هم میشد و با نگاه جدی و پر از سوالش گره میخورد و با لباس های بیرنگ و روح و معمولا از مد افتاده و اخلاق سردش یکجا تبدیل میشد به یه دیوار نامرئی بین اون و دانشجوها دیواری که انگار هیچ راه نفوذی هم درش نبود و اینطرف که داشنجو ها بودن رو از اونطرف که خودش تک و تنها می ایستاد رو کاملا از هم جدا میکرد  



من چرا دروغ بگم ازش میترسیدم اما ته دلم یه حس دوست داشتنی ای هم بهش داشتم چون کلا یه بیماری لاعلاج دارم که از استادای سختگیر خوشم میاد . اما گاهی که جرات میکردم و به چشماش خیره میشدم بدنم ناخداگاه یخ میکرد .و از دوست داشتنش پشیمون میشدم .



ازونجایی که همیشه عادت داشتم ردیف اول کلاس بشینم توی کلاس این استاد هم ردیف جلو و دقیقا روبروی میز استاد مینشستم .توی تمام مدت تدریس کسی جرات نمیکرد حتی سوالی بپرسه چه برسه به حرفای دیگه .جوری بود که هرترمم ترسمون بیشتر میشد بجای اینکه کمتر بشه . درواقع ترم یک اینقدر ازش نمیترسیدیم که ترمهای بعد . 



اسم این استاد گرامی رو خانم جدیدی میذاریم . البته خب اسم اصلیشون یه چیز دیگست اما برای حفظ حریم افراد که واجبه ایشون فعلا بشن جدیدی هم بخاطر حفظ حرمتشون و هم بخاطر خاطره ی جدیدی که تو ذهن من حک کردن.



یه روز که همینطوری با دوستم بیرون بودیم یه دفعه تصمیم گرفتم به مناسبت روز معلم برای استاد جدیدی یه هدیه بگیرم خیلی فکر کردیم چی بگیریم گزینه های زیادی اومد توی ذهنم اما همش به دلایلی حذف شد .و سرانجام طبق معمول همیشه از کتابفروشی ای که همیشه ازش کتاب میخریدم سر درآوردیم .من همینطور که داشتم ردیف کتابهای تازه منتشر شده رو نگاه میکردم یه چنتا کتاب توجهم رو جلب کرد .ازونجایی که خودم خیلی کتاب میخونم نمیدونم چرا فکر میکردم بقیه هم مثل خودمن و اگه میخواستم ابراز محبتی و تشکری نسبت به کسی داشته باشم معمولا کتاب هدیه میدادم . اونروزم تو فکر افتادم که برای این استاد عزیز هدیه ای بگیرم و نتیجه گرفتم بی دردسر ترین و مطلوب ترین هدیه که بعدا چیزی هم از توش درنیاد و مقبول هم باشه همین کتابه

خب اگه قرار بود کتاب بگیرم با چه موضوعی ؟ کتابفروشی پر بود از انواع کتاب .اما من هیچ چیزی نمیدونستم از استاد جدیدی تا بتونم حتی حدس بزنم چه کتابی رو دوست دارن .فقط میتونستم با اطمیان بگم حتما کتاب خوندن رو دوست دارن اما چه کتابی ؟ 

یه نگاهی به کتابها انداختم و ناخداگاه کشیده شدم سمت کتابهای روانشناسی و انگیزشی . اونروزا خیلی کتابهای روانشناسی میخوندم و همینطور کتابهای انگیزشی و کلا تو این مودا بودم این وسط دوست من بشدت مخالف بود و میگفت بابا بیکاری اصلا اینقدر ترسناکه این آدم که من میترسم هدیه هم بهش بدم .عجب دلی داری و همش سعی داشت منو منصرف کنه و مدام رو مخ من بود که نمیخواد و اشتباه میکنی و ازین حرفها .ولی من تصمیم خودم رو گرفته بودم . همینطوری بین کتابها میگشتم یه دفعه چنتا کتاب با عنوان نه به چشمم خورد ."چطور زنی قدرمتند باشیم" " راز زن بودن" "خانمها بدانند "و ازین حرفها . که الان عمرا یکیشم بخونم.من سه تاشو خریدم . 



ظهر با این استاد گرامی کلاس داشتیم و من اصلا فرصت نکردم که کتابها رو یه نگاه بندازم .فقط ناخداگاه دستم رفت سمت یکیشون " چگونه زنی قدرتمند شویم" (در عنوان کتاب شک دارم ولی مفهوم همین بود )سریع فهرستشو یه نگاه کردم وبه نظرم جالب اومد .همینو برداشتم . کلی هم تو دلم خوشحال بودم بخاطر این خریدی که کرده بودم و هدیه ای که گرفته بودم . 



کلاس طبق معمول سرساعت بدون تاخیر برگزار شد و من تو طول کلاس هرازگاهی که یادم به کتابیکه خریده بودم میفتاد ، ناخداگاه یه لبخند پر مهری نثار استاد میکردم و کلا قبل از دادن هدیه خودم حسشو گرفته بودم . کلاس تموم شد و منتظر موندم بچه ها برن و دورو بر خانم جدیدی عزیز خلوت بشه و تقریبا نزدیک بود که بلند شن که من گفتم استاد ببخشید و اون با همون جدیتی که داشت برگشت و یه نگاه عمیقی به من انداخت .من گفتم استاد ببخشید یه هدیه ناقابل تقدیم شما و کتاب رو دادم خدمتشون نمیدونم چرا مثل بچه ها کادوشم گرفته بودم و معلوم نبود چیه خانم جدیدی یه لحظه یه نگاه به کادو انداخت یه نگاه به من و با یه لحن کمی ملایمتر از همیشه گفت ممنونم . و اونو مثل یه موجود غریب و ناشناخته گرفت و گذاشت روی برگه حضور و غیاب و از کلاس بیرون رفت . وای من بال درآورده بودم و همون تبسم نصفه و نیمه هم برای من خیلی دلنشین بود .خلاصه دستام که موقع دادن هدیه یخ کرده بود باز کمکم گرم شدن و پاهام جون گرفتن و من انگار یه نمره مثبتی از استاد گرفته باشم شادو سرخوش از پله ها اومدم پایین و بین زمین وآسمون رفتم خونه . تو سرویسم کلی با دوستم تصور کردیم موقع بازکردن هدیه استاد چه حالی میشه و ازین خیالات و شبم قبل از خواب چند بار این تصویر تو ذهنم مرور کردم و با خاطر خوش تخت خوابیدم .



ازین اتفاق میمون نه به معنی مبارک البته یه هفته گذشت و روزی که با خانم جدیدی کلاس داشتیم رسید من اون روز با یه حسی متفاوت از تمام ساعت هایی که با ایشون درس گذرونده بودم سرکلاسشون حاضر شدم و حس میکردم که یه رشته ی نامرئی بین قلب من و خانم جدیدی کشیده شده و کلا با همین حس خوب اینبار خیلی راحت تر و با محبت بیشتر وقتی نگاهشون به من میفتاد لبخند میزدم و لبخندم هم با تمام وجودم بود اما خانم جدیدی مثل همیشه بودن و مشغول تدریس . کلاس که تموم شد من طبق معمول که منتظر میموندم تا استاد از کلاس درس برن بیرون بعد من برم .کیف بدست منتظر خروج استاد ازکلاس بودم یه لحظه نگاه خانم جدیدی به من افتاد و بعد یه مکث کمی طولانی گفت شما تشریف بیارید دفتر من .من با شما کار دارم . 



تو این چند لحظه که این حرف زده شد تا لحظه ایکه رفتم پشت در چه فکرایی که به ذهن من خطور نکرد . میگفتم وای چه جالب یعنی تو دفترشون چی میخوان به من بگن . خیلی ذوق کرده بودم و ازینکه میتونستم یه قدم به این استاد نزدیکتر بشم خیلی خوشحال شدم.دوستمم به شوخی بهم میگفت لوس بی معنی آخرش کار خودتو کردی حالا که چی . هم یه کم لجش گرفته بود هم کنجکاو شده بود و مدام میگفت خب برو ببین چکارت داره . یه کم صبر کردم که خستگیشون رفع بشه و بعد با اطمینانو اعتماد به نفس در زدم . گفتند بفرمایید و من داخل شدم 



به محض اینکه وارد شدم با یه حس خوبی گفتم خسته نباشید و میخواستم جمله ی بعدیمو بگم که ایشون دستشو آروم برد زیر میز و از کشوی داخل اون کتابی که من خریده بودم رو آورد بیرون جوری دو طرف کتابو گرفته بود و با احتیاط و خیره به جلد کتاب اونو آروم روی میزش گذاشت انگار شکستنی بود .تعجب کردم و حرفم تو دهنم موند . بعد نگاهشو از روی جلدکتاب برداشت و خیره به من نگاه کرد .از همون نگاه هایی که وقتی تو کلاس میخواست سوال جدی ای مطرح کنه میکرد ـ ناخداگاه اب دهنمو قورت دادم و بند کیفمو که روی شونم سنگینی میکرد جابجا کردم و منم خیره شدم به کتاب که بین دستای استاد روی میز گذاشته شده بود .



خانم جدیدی گفتن . شما زحمت کشیدی و این کتاب رو برای من خریدی . من گفتم بله البته زحمتی نبود.نذاشت حرفم تموم بشه با همون لحن محکم گفت عنوانش هست چگونه زنی قدرتمند و شاد باشیم . من با تعجب گفتم بله .بعد تن صداش بلند تر و محکم تر شد مثل سرکلاس موقعیکه به نکته ی مهمی میرسید و میخواست با تاکید به ما حالی کنه که مهمه گفت :شما تو این مدت که دانشجوی من بودید توی رفتار من ضعفی دیدید و یا ناراحتی احساس کردید ؟ من مشکلی دارم که شما دوست دارید اصلاح بشه ؟ بقیه حرفاشو نشنیدم .مغز سرم سوت کشید و دستام یخ کرد . اصلا فکر نکرده بودم که ممکنه همچین برداشتی بشه از این هدیه ی به قول خودم عشقولانه . بعد تو ذهنم جیغ کشیدم سرخودم که خاک برسرم من نه اینکه خودم همه پرت و پلایی میخونم فکر میکنم همه اینطوری ان آخه چرا نفهمیدم اینو ـ بعد با دستپاچگی گفتم نه استاد باور کنید من اصلا همچین منظوری نداشتم میدونید من خودم زیاد کتاب میخونم و فکر نمیکردم که عنوان کتاب مهم باشه دیدم درمورد خانماست گفتم باید جالب باشه و حرف من که تموم شد یه نگاه عمیقی به من انداخت گفت من شمارو دوست دارم (اعتراف میکنم اصلا مشخص نبود .)برای شما هم همیشه احترام قایل بودم چون دختر مودبی هستی (اینم مشخص نبود . نظر ویژه ایشون رو نسبت به خودم میگم ) و الانم حس میکنم داری راست میگی . بعد یه دفعه بلند شد و منم انگار مجرمی که بهش عفو خورده و شرمنده هست ،هم بخاطر جرم قبلی و هم لطف بعدی . نگاهم رو پایین انداخته بودم و دستامم تو هم حلقه کرده بودم و ساکت ایستاده بودم . یه دفعه یه لبخند عمیق تر از همیشه زد جوریکه من برای اولین بار دندوناشون رو دیدم و با خوشحالی گفت بسیار خب من این کتاب رو مطالعه میکنم و برداشت خودمو به شما منتقل میکنم . منکه دیگه نفسی برام نمونده بود با اشاره سر و یه صدایی که به سختی بالا میومد گفتم بله لطف میکنید با اجازه و نمیدونم چطوری دستگیره درو چرخوندم و از دفترشون پریدم بیرون . چنان با عجله پله هارو دوتا یکی کردم انگار کسی دنبالم باشه ـ بعد که به منظقه امنی رسیدم دستمو گذاشتم رو قلبم که بیچاره تازه یادش افتاده بود بزنه و چنتا نفس عمیق کشیدم . دوستم که تمام این مدت پشت سر من دویده بود و از شدت تعجب و کنجکاوی مدام میپرسید چی شد چی گفت چرا اینجوری شدی . و من فقط تونستم یه کلمه بگم یه لیوان آب قند یا یه چیز شیرین نداری به من بدی فشارم بدجوری افتاده .

دارم خفه میشم  

بعد ناخداگاه تصویر تمام کتابهایی که میخواستم اونارو بگیرم سریع تو ذهنم مرور شد و ازینکه چه خطراتی تهدیدم میکرده سرم سوت کشید .



ازین ماجرا یکسال گذشت . تو مدت این یکسال رفتار ایشون تقریبا مثل قبل بود و فقط گاهی که نگاهمون به هم تلاقی میکرد من حس میکردم یه چیز مبهم و جدیدی ته این نگاه هست اما اصلا حتی نمیخواستم فکر کنم که چی هست .چون از نتایج تخیلاتم و دسته گلای بعدی میترسیدم .



 سال بعد من به دوستم گفتم میخوام بازم برای روز معلم برای استاد جدیدی یه کتاب بخرم .دوستم گفت تو رسما دیوانه ای . احتمالا شما هم الان تو دلتون همینو گفتید . رفتم کتابفروشی و یه کتاب نفیس مناظر دیدنی ایران دیدم و خریدم واقعا دوست نداشتم هیچ متنی داشته باشه و پر از آرامش باشه و باز به همون ترتیب قبل به ایشون هدیه کردم . هفته بعد ایشون به همان ترتیب قبل منو به دفترشون احضار کردن . واقعا نمیدونستم چی میشه ـ رفتم و جلوی پای من بلند شدن و من جا خوردم ـ خیلی از سلیقه من تعریف کردن و گفتن هم اون کتاب قبلی خیلی به دردشون خورده و هم این کتاب رو خیلی دوست داشتن و موقع خداحافظی دست منو به گرمی گرفتن و من اولینبار نه تو خیالاتم بلکه تو دنیای واقعی حس کردم یه رشته ی محبتی بین من و ایشون برای همیشه شکل گرفت . رشته ای که تا همین الانم حسش میکنم .


بعد از اون دیگه اون اخم پیشونی . اون نگاه خیره و عمیق اون لبخند محو و اون صورت خشک و رسمی برای من کاملا دلنشین شد یکی از دلنشین ترین چهره هایی که بخاطر دارم .



ببخشید این متن هم طولانی شد، کلاً من شروع نوشته‌م با خودمه اما پایانش دیگه با خداست! 


من اون اولی که کار تدریس رو شروع کردم، بسیار دموکرات منش و لیبرال مَسْلک بودم توی تدریس، همه چی رو به اختیار خود دانشجویان واگذار کرده بودم و فقط انتظار داشتم که در امتحان پایان ترم قبول بشن، مثلاً یادم هست که ترم اول تدریسم حتی حضور و غیاب هم نداشتم و دیر اومدن یا زود رفتن دانشجویان هم برام مهم نبود، باورتون میشه همچین چیزی؟ کلاسم اصن در و پیکر نداشت، هر کی هر وخ می‌خواست میومد و هر وخ هم می‌خواست میرفت. استدلالم هم این بود که بالاخره اگه کلاس من بار علمی لازم رو داشته باشه دانشجویی که بدنبال کسب علم هست خودش میاد، هر کی هم نیاد خب خودش ضرر کرده! اون ترم، سیلی محکمی خوردم چون خیلیا اصلاً نیومدن سر کلاس و آخرشم افتادن و انتظار قبول شدن و فله‌ای نمره گرفتن داشتن. دانشگاه هم براش عجیب بود که چرا آمار افتاده‌ها در درس من انقد بالاست و تفاوت محسوسی با سایرین داره. چون قاعدتاً وختی زیاد توی تدریس سخت نمی‌گیری باید توی امتحان هم همون رویه رو داشته باشی. بقیه‌ی اساتیدی که در اون دانشگاه بودن هم رعایت میکردن همین فرمول رو، اما من در حین تدریس سخت نمی‌گرفتم ولی انتظار داشتم دانشجویان خودشون نمره بگیرن ولی متأسفانه نمیتونستن بگیرن.

حالا اینا به کنار، بحث من اینا نیست الان. به هر حال با گذشت زمان به این نتیجه رسیدم که بسیاری از دانشجویان، منفعت خودشون و خونواده‌هاشون رو تشخیص نمیدن و تا فشار و اجبار بالای سرشون نباشه درس نمیخونن و به خودشون و خونواده‌هاشون ضربه میزنن. پس رفتم به سمت دیکتاتوری و در زمان تدریس بخاطر همین فشار و اجباری که بر گُرده‌ی دانشجویان میذارم منفورترین استاد دانشگاه :-/ شدم و البته بعد از فارغ‌التحصیلی نظر خیلی‌هاشون در مورد من عوض میشه چون درسایی که با من داشتن کاملاً یادشون میمونه و با یه مرور کوتاه، میتونن سؤالات آزمون‌های ارشد، قضاوت و وکالت رو جواب بدن. 

اینم به کنار، بحث من اینم نیست. به هر حال من الان معلمی هستم با خوی دیکتاتوری به قول خیلی از دانشجویان. اونوخ در بعضی از اوقات، که این خوی دیکتاتوری رو کنار میذارم و برمیگردم به همون دموکرات بودنی که اخلاق اولم بود دانشجویان چنان ضرباتی بهم میزنن که به این نتیجه می‌رسم که بجز با اخلاق دیکتاتوری کلاس‌های الان رو نمیشه کرد. شاید یه زمان‌هایی در گذشته میشد دموکرات بود و شأن کلاس رو حفظ کرد ولی الان نمیشه. 

نمونه؟ قانون موبایل در کلاس = منفی رو برای دانشجویان ارشد ورداشتم، کلاس از دستم در رفت. مدام سرشون توی گوشی بود و مدام در حال رفت و آمد بودن برای پاسخگویی به موبایل. این بود که در جلسات پایانی همین ترم دوباره قانون گذاشتم براشون که استفاده از موبایل ممنوع هست. 

نمونه‌ی دیگه؟ من همیشه برای آزمون میان‌ترم از بچه‌ها امضا می‌گرفتم و عهدنامه :-/ باهاشون امضا می‌کردم که توی اون عهدنامه تصدیق می‌کردن که فلان روز و فلان ساعت میایم امتحان میدیم و هیچ درخواستی هم برای تعویق امتحان نداریم. حالا این ترم اومدم دموکرات بشم و با خودم گفتم این بچه‌بازی و عهدنامه گرفتن و اینا چیه. با خودشون توافق میکنم و توی همون روز امتحان می‌گیرم دیگه. حالا ببینید چی شد. اولاً که توی هر کلاسی نیم ساعت تا چهل دقیقه وقت کلاس گرفته شد که اصلاً امتحان بگیریم یا نگیریم. اگر هم گرفتیم توی چه تاریخی باشه. بعدم از قول یکیشون کاملاً رسمی توی کلاس گفته شد که گفته من توی اون تاریخ مورد توافق حاضر به امتحان نیستم، چون شب قبلش تولدم هست و به علت مشغولیات ناشی از جشن تولد نمیتونم درس بخونم :-/ گفتم دیگه همین مونده که برای تاریخ امتحان، تاریخ تولدهای خودتون و مخاطب‌های خاصتون :-/ رو چک کنم. یکی میگه فلان تاریخ من تولدمه، یکی میگه بهمان تاریخ تولد شوهرمه، یکی میگه تولد زنمه، یکی میگه فلان تاریخ، اونی که من قراره بعداً باهاش ازدواج کنم :-/ تولدشه. تاریخ تولد به کنار، دو سه نفر رسماً اومدن گفتن توی اون تاریخ ما نمی‌رسیم بخونیم و امتحان یا باید کنسل بشه، یا به تاریخ دیگری موکول بشه یا از ما جداگانه امتحان بگیر :-/ ینی کاملاً جدی خودشون رو محور دنیا تلقی میکنن و انتظار دارن معلم، خودش رو با اونا هماهنگ کنه. گفتم والا اینجوری که شما میگید من باید به تعداد شما نمونه سؤال طرح کنم و از هر کسی همون تاریخی امتحان بگیرم که میلش میکشه! 

اونوخ توی یکی از کلاسا که بحث خیلی در مورد تاریخ امتحان بین دانشجویان بالا گرفته بود و کنترل کلاس برای من مشکل شده بود، یکی از دانشجویان خیلی ساکت بود و لام تا کام حرف نزد. بعداً سر یه کلاس دیگه خیلی محترمانه گفت استاد من اون روز خواستم حرف بزنم دیدم جو کلاس متشنج هست دیگه حرفی نزدم، ولی اشکال از خود شماست، ینی من. گفتم چطور؟ گفت اصلاً لازم نیست برای امتحان میان‌ترم با کسی هماهنگ کنید، شما استادید و امتحان میان‌ترم هم به نفع دانشجویان هست چون باعث حذف مطالب برای امتحان پایان‌ترم میشه. خود شما باید تاریخ معین کنید و بقیه هم مجبور به تبعیت هستن. دیدم اولاً حرفش درسته. ثانیاً چققققققدر متین و موقر هست که سر اون کلاس متشنج، حرفی نزد و بعداً حرف صحیح خودش رو در فضای آروم به من رسوند و انتقاد خودشو مطرح کرد. قبلاً برام عزیز بود این دانشجو، الان برام خییییییلی عزیزتر شد. خیلی وختا معلم از دانشجو چیز یاد میگیره. اینم یکی از اون وختا. 


جان کلام اینکه هر وقت، اختیار چیزی رو سپردم به دانشجویان مثلاً برای اینکه بهشون احترام بذارم فهمیدم که اشتباه بوده و همون روند دیکتاتوری جلوی خیلی از اتلاف وقت‌ها و کدورت‌ها رو میگیره. 



این شعر از صائب تبریزی رو نوشتن روی دیوار ورودی قبرستون خرم‌آباد (موسوم به خِضْر) :


نقش پای رفتگان هموار سازد راه را :: مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است


غم عجیبی میاد توی دلم با دیدن این شعر. 

واقعاً آفرین بر کسی که این سلیقه رو داشته و این شعر رو برای این مکان انتخاب کرده. چنین سلیقه‌ی خوبی از برخی از مسؤولین واقعاً شگفت‌انگیز هست، بسکه بی سلیقگی دیدیم ازشون! 


این قسمت پنجم و إن شاء الله :-/ آخر این مطلب هست. برای دیدن قسمت اول،

اینجا، قسمت دوم،

اینجا، قسمت سوم،

اینجا و قسمت چهارم،

اینجا رو مشاهده بفرمایید.

ببخشید این قسمت آخری طولانی شد، گفتم باز بنویسم ادامه در قسمت بعد، ترورم می‌کنید :-/

آقایون و خانوما رسیدیم به اینجا که من رسیدم سر قرار با اون راننده‌ای که یکبار و فقط یکبار به تماس‌های مکرر من با تبلت جواب داد و وقتی در محل قرار بهش زنگ زدم نه شماره‌ای که از خودش بهم داده بود جواب می‌داد و نه شماره‌ی تبلت جواب می‌داد. راستشو بخاید اصلاً شک کردم که چرا من بارها با تبلت تماس گرفتم و این شخص، بعد از ده‌ها بار جواب داد، چرا از همون اول جواب نداد؟ با خودم گفتم نکنه من شماره‌ی ماشین و اینا ازش خواستم ناراحت شده و توهین به خودش تلقی کرده و حالا با جواب ندادن گوشی مثلاً میخاد ازم انتقام بگیره! خلاصه هزاران فکر میومد به کله‌م! اون راننده مهربونه :-/ هم که همرام بود گفت بذار خودم با تلفن خودم شماره‌شو بگیرم ببینم جواب میده یا نه. بنده خدا خودش گرفت، تلفن اونم جواب نمی‌داد. من از ماشین این راننده پیاده شدم اما چون گفته بود میرسونمت درِ خونه، باهاش خداحافظی نکردم و پولشم هنوز حساب نکرده بودم. بعد، در هنگام پیاده شدن از ماشینش، مردد بودم الان که دارم پیاده میشم که برم سراغ اون راننده‌ای که تبلت باهاش هست بگردم، آیا باید کیف دستیم رو بذارم توی ماشین این راننده مهربونه و برم جستجو کنم خیابون رو یا کیف دستیم رو ببرم با خودم؟ اگر کیف دستیم رو میذاشتم توی ماشین، خب خطرناک بود و ممکن بود علاوه بر تبلت، کیف دستیم رو هم از دست بدم، اگر هم کیف دستی رو با خودم برمی‌داشتم و میرفتم دنبال جستجو، با خودم فکر کردم الان این راننده با خودش فکر میکنه این میخاد بره و کرایه‌ی منو حساب نکنه!

هیچی دیگه بین بردن کیف دستی و جا گذاشتن کیف دستی، کیف دستی رو هم همراه خودم بردم و البته هنوز کرایه رو هم حساب نکرده بودم. یه ده بیست متر بالا و پایین محل قرار رو رفتم و اومدم و هی چِش چِش میکردم ببینم یه تاکسی زرد می‌بینم یا نه، ولی هیچ خبری نبود.

اون راننده مهربونه هم با سرعت کم همرام اومد و اونم هی نگاه می‌کرد ولی چیزی نمی‌دید. بازم با تلفن خودش گرفت ولی جوابی نیومد. گفت بیا بریم خونه الان. بعد از ظهر بیا بگرد، پیداش میکنی از طریق همین شماره تلفنی که داده. گفتم نه بابا، چطور پیداش می‌کنم؟ همین الان باید خوب بگردم ببینم پیداش میشه یا نه. باید واستم همین جا. وقتی گفته اینجا هستم لابد دیر یا زود، سر و کله‌ش پیدا میشه. پولش رو بهش دادم و باهاش خداحافظی کردم رفت.

فکری به ذهنم رسید. این راننده‌ای که تبلت رو جواب داد، اول که خواست آدرس بده گفت روبروی بانک ملت وامیستم، بعد حرفش رو اصلاح کرد گفت نه، بانک روبروی بانک ملی هستم. فکری که به ذهنم رسیده بود این بود که گفتم شاید همون روبروی بانک ملت، منظورش بوده، چون دویست سیصد متر بالاتر از اونجا یه بانک ملت بود. تا اونجا رفتم دیدم نه. هیچ تاکسی زردی اونجا هم نیست. باز برگشتم سر محل قرار اصلی. 

در راه بازگشت به محل قرار اصلی باز داشتم تبلت و شماره‌ی راننده رو میگرفتم و باز خبری نبود. مثل کسی بودم که در عمممممق یک چاه تاریک، که روی چاه هم یه سنگ باشه، اسیر باشه و یه دفه سنگ بزرگ، از روی چاه کنار بره و نوری به درون چاه بتابه و بعد دوباره سنگ، با صدای قیییییژ قیییییژِ آروم و سنگینی، کامل برگرده روی چاه و باز دوباره تاریکی و سکوت و سرما. اونطور حسی داشتم من، روزنه‌ی امیدی باز شده بود و باز مسدود شده بود.

رسیدم به محل قرار اولی که خود راننده گفته بود، دیدم که یه تاکسی پیکان زرد واستاده بود روبروی همون بانک ملی و راننده که همون پیرمرده بود کنارِ درِ جلویِ تاکسی واستاده بود و داشت اطراف رو نگاه می‌کرد سراغ من. در حالی که انگار روح به کالبدم برگشته بود بدو بدو رفتم سمتش. انگار میترسیدم بازم دست تقدیر یه بامبول دیگه سوار کنه و باز این سوزن ریز رو توی انبار کاه گم کنم. تا منو دید شناخت و اومد سمتم. دست برد داخل ماشین و اشاره کرد به سرنشینا که اون رو بهم بدید، منظورش تبلت بود، وقتی نگاه کردم دیدم داخل ماشین چند تا دختر دبیرستانی نشسته بودن، از روی روپوش مدرسه‌شون فهمیدم دانش‌آموز هستن. اونی که جلو نشسته بود دست برد و تبلت رو با کاور سفیدش داد به دست راننده و راننده هم دادش بهم. الان فهمیده بودم که چرا راننده اون اول، هیچ تماسی با تبلت رو جواب نداد و نزدیک ظهر جواب داد. چرا جواب نداد؟ چون بلد نبود جواب بده. چرا نزدیک ظهر جواب داد؟ چون اون دختر دبیرستانی‌ها که وقت سرویس مدرسه‌شون بود بلد بودن جواب بدن و گوشی رو بِدَن دست پیرمرده که باهام حرف بزنه. هیچی دیگه الان تبلتم رو مدیون قشر محترمه و مکرمه‌ی دختر دبیرستانی‌ها هستم :-/ اگر دانشجوم بودن یکی یه مثبت براشون میذاشتم :-/

تقریباً باور نمی‌کردم تبلتم رو گم کنم توی این شهر سیصد چهارصد هزار نفری و در عرض دو ساعت بتونم دوباره بدستش بیارم.

گوشی راننده وقتی داشت باهام حرف می‌زد مدام زنگ میزد و جواب نمی‌داد! از خونه‌ی ما داشتن بهش زنگ میزدن، چون شماره‌‌ش رو داده بودم و گفته بودم مدام بهش زنگ بزنن. خواستم بگم عمو چرا جواب نمیدی؟ تو که ما رو نیمه جون کردی خب!!!! اما چیزی بهش نگفتم.

کیف پولم رو درآوردم یه پنجاه تومنی بهش دادم گفتم اینم مژدگانیت. گفت نه این زیاده. رفت داخل ماشین و سه تا ده تومنی بهم برگردوند. گفت من خودم به سرم اومده و چیزی ارزشمند ازم گم شده واسه همین هم هست که درک می‌کنم چی کشیدی! وقتی خواستم ازش جدا بشم ناخودآگاه دستم رو انداختم دور سرش یه ماچ گنده گذاشتم اینور پیشونیش، به ماچ گنده اونور پیشونیش:-/ اونم قدش کوتاه‌تر از من بود و دقیقاً مثل یه بچه‌ی کوچیک که منتظره بزرگتر ماچش کنه همونطور آروم و بی‌حرکت مونده بود و منتظر بود تا مراسم ماچ‌کنونِ من تموم بشه! خیلی مظلوم بود توی اون لحظه :-/ خلاصه، دستشم بشدت فشار دادم و ازش جدا شدم. از رفتار خودم تعجب کردم چون اصولاً توی سلام و احوالپرسی دید مثبتی نسبت به ماچ کردن ندارم، اما دیگه اوووووونقد احساساتی شده بودم که اختیار رفتار خودم دستم نبود :-/

وقتی از راننده چند قدم فاصله گرفته بودم دیدم گوشیش رو جواب داد و بعد از مکثی کوتاه گفت دادمش بهش، دادمش بهش.

نشستم توی تاکسی به سمت خونه. تبلت توی دستم بود، دلم نمیومد بذارمش توی کیف! کارت حافظه و سیمکارت رو چک کردم هر دو سر جاشون بودم، تقریباً بدون هیچ تلفاتی از این خطر رَسته بودم.

توی راه زنگ زدم به اون دوستم که وکیل بود و اولین نفر در جریان گم شدن تبلت گذاشته بودمش. یادم اومد که همین دیروز برام تعریف کرده بود که با یکی از دوستاش مشترکاً وکالت یه موکلی رو بر عهده داشتن و دعوا رو تا نزدیکی اتمام برده بودن و بعد فهمیده بودن وکالتنامه‌ای که به دادگاه داده بودن، امضای موکل رو نداشته :-/ قاضی هم دعواشون رو رد کرده بود، منم بعد از اینکه دو سه دقیقه از خنده ریسه رفته بودم پشت تلفن، بهشون گفته بودم شما دو تا مصداق بارز پت و مت هستین! حالا الان که داشتم باهاش حرف میزدم میگفت بیا، دیروز به من گفتی پت و مت، خدا اینجوری گذاشت توی کاسه‌ت! گفتم آره واقعاً!

حالا همه‌ی این ماجراها اصلاً به این معنا نیست که دیگه خیلی حواسم هست که تبلت گم نشه! به هیچ وجه. اوندفه هم با دوستم رفته بودیم توی یه شعبه‌ای سر بزنیم به مدیر دفتر یکی از شعبات دادگاه که از قبل، دوستمون بود، تبلت رو گذاشته بودم روی میز و وقتی خواستیم پا شیم بیایم بیرون، من طبق معمول، تبلت یادم رفته بود، دوستم گفت اونو بردار و اشاره کرد به موضعی از میز که تبلت اونجا بود، من فکر میکردم گوشی موبایلی رو میگه که که همون دور و برها بود و البته مال من هم نبود، گفتم مال من نیست. اون بیچاره هم دیگه حرفی نزد، از دادگستری که اومدیم بیرون گفتم واااا تبلتم جا موند توی شعبه! دوستم چپ چپ نگام کرد، گفت مگر بهت نگفتم؟ گفتم من فکر میکردم اون موبایل رو میگی :-/

اون دعوای اعسار هم که جلسه‌ش رو لنگ در هوا یا به قولی مُراعی رهاش کرده بودم همین دیروز حکمش اومده بود، طرف مقابلم مستنداً به همون ایراداتی که من در لایحه‌ی دفاعیه نوشته بودم و مسؤولین دفتر ضمیمه کرده بودن به پرونده، دعواش رد شده، البته رأی از جانب او قابل تجدیدنظرخواهی هست، امیدوارم باز در جلسه‌ی دادگاه تجدیدنظرش تبلت من گم نشه و بتونم توی جلسه شرکت کنم!

+ از طریق همین تریبون لازمه تشکر کنم از صبر و حوصله جناب آقای تیموری دانشجوی محترم، که قسمت عمده‌ی این متن رو در راه برگشت از بروجرد و در داخل ماشین ایشون نوشتم. آخر سر که دیگه متن، تموم شد گفت تبلت پیدا شد؟ گفتم آره بالاخره پیدا شد! گفت هی نگران بودم که پیدا نشه. خب خدا رو شکر که پیدا شد :-/ حالا میدونست که همین تبلته هست که دستمه اما داشت تجاهل می‌کرد! 


دیشب در محضر بابام بودم، یه مهمون داشتیم می‌گفت رفتم با دوستم سینما، توی اون سانس، من بودم و دوستم بوده و یه نفر دیگه، فقط سه نفر!!!! سانس هم شب بوده، نه یه تایم خیلی عجیب و غریبی.

بعد به بابام گفتم مردم خرم‌آباد چرا برخلاف بعضی شهرای دیگه زیاد سینما نمیرن؟ علیرغم اینکه مردم شهرای دیگه هم عوامل سینما نرفتنی ک در خرم‌آباد هست در مورد اونام هست ولی اونا زیاد میرن سینما - مثل فقیر بودن برخی یا ماهواره داشتن برخی دیگه یا دیدن کپی غیرمجاز فیلم‌ها از اینترنت -

بابام به یاد آورد که قبل از اومدن تلویزیون به خرم‌آباد توی قبل از انقلاب، وقتی توی خیابون نزدیک پارک شهر، جنب سینما استقلال فعلی، درس میخونده شبا زیر نور چراغ، - میومده بیرون درس میخونده که خونواده اذیت نشن از نور چراغ - وقتی ساعتای 11، 11 و نیم شب، سینما تعطیل می‌شده اونقد آدم توش بوده که وقتی میومدن بیرون انگار راهپیمایی می‌شده (-:

بعد میگفت همین خرم‌آباد وقتی تلویزیون اومده اوووووونقد مردمش تلویزیون خریدن و اوووووونقد جوونا به تلویزیون نگاه میکردن که اولاً سینماها سوت و کور شده و ثانیاً همون سال اول ورود تلویزیون به خرم‌آباد 400 دانش‌آموز، یکضرب توی خرداد رفوزه شدن و دیگه کارشون به تجدید آوردن و امکان جبران و اینا نکشیده حتی :-( ینی سال بعد، به طور کامل در همون مقطع قبل، ادامه‌ی تحصیل دادن، می‌گفت چون مقررات آموزشی هم سفت و سخت اجرا می‌شده و پارتی بازی هم در کار نبوده اون نفرات رو رفوزه کردن!!!! 


نتیجه‌ی اخلاقی: ینی میخام بگم اولاً اینکه میگن قبل از انقلاب، خیلی از مردم بخاطر مسائل مذهبی تلویزیون نمیخریدن زیاد درست نبوده، قطعاً یه کسانی بودن که نمیخریدن بخاطر مسائل مذهبی، اما خیلی نبودن و ثانیاً الان زیاد عجیب نیست که خیلی از دانشجوا سرشون توی موبایله و همچینم درس خون نیستن، نسلای قبلی ما هم همچین وضعیت بهتری نداشتن!!!! 


همین دیروز آمار بازدید وبلاگ از مرز 500 هزار گذشت، هر چند این روزا به دلیل مشغله‌های متعددی که دارم نمی‌رسم وبلاگ رو آپدیت کنم اما همچنان مثل یه صندوقچه اسرار اینجا رو دوس دارم، مثل یه فرزند عزیز که آدم مجبور شده بذارش و بره مسافرت، هنوز کامنت‌ها رو روزانه جواب میدم و حواسم به آمار وبلاگ هست، ریشه‌های اینجا هنوز توی وجودم جوونه میزنن 

بدون تردید برخی از بزرگترین اتفاقات زندگی من، اینجا توی همین وبلاگ رخ داده. 


چرا آنلاین؟

نیاز به فضای برگزاری کلاس وجود ندارد، طبیعتاً از این راه هزینه‌ی تمام شده کاهش پیدا می‌کند، امکان شرکت برای همه در همه جای کشور وجود دارد.


از چه طریقی برگزار می‌شود؟

از طریق اپلیکیشن واتساپ، در بستر اینترنت و به صورت کلاس مجازی.


برای چه دروسی؟

دروس حقوق مدنی، حقوق تجارت، آیین دادرسی مدنی، اصول فقه (مخصوص آزمون وکالت)، متون فقه (ویژه‌ی آزمون قضاوت، کارشناسی ارشد و دکتری) و متون حقوقی به زبان انگلیسی (مخصوص آزمون کارشناسی ارشد و دکتری).


شیوه‌ی تدریس به چه شکل است؟

دروس حقوق مدنی، حقوق تجارت، آیین دادرسی مدنی و اصول فقه : بررسی کنکوری و نکته به نکته کتب منبع آزمون (صفایی و کاتوزیان، اسکینی، عبدالله شمس) به همراه تشریح مباحث غامض و پیچیده به صورت نموداری و منحصر به فرد، به همراه بیان نکات تستی.

درس متون فقه : بررسی کنکوری نکته به نکته مباحث حقوقی کتاب شرح لمعه به همراه شرح و تفسیر مباحث غامض و پیچیده به صورت نموداری و منحصر به فرد با تأکید بر ابواب مهم در کنکورها (متاجر، حدود، قصاص و دیات). با توجه به مبتنی بودن اکثر قوانین بر فقه حتی کسانی که قصد شرکت در آزمون کارشناسی ارشد یا دکتری هم ندارند می‌توانند برای تقویت بنیه استدلالی خود در دروس حقوق مدنی و جزا در این دوره شرکت نمایند.

درس متون حقوقی به زبان انگلیسی : تدریس نکات بیسیک (پایه‌ای) گرامر انگلیسی به زبان ساده و آموزش نکات و ترفندهای لازم برای ترجمه متون انگلیسی به همراه بالا بردن دایره واژگان حقوقی.


نمونه‌ی تدریس اینجانب در کلاس‌های دانشگاه که البته بدون رویکرد تدریس نکات کنکوری و صرفاً به صورت تشریحی بوده از

این لینک قابل دریافت است. 


هزینه‌ی لازم؟ 

در صورت به حد نصاب رسیدن متقاضیان برای شروع هر کلاس، شهریه در نظر گرفته شده برای هر جلسه مبلغ 40000 تومان می‌باشد، دانشجویانی که متقاضی شرکت در کلاس هستند اما از نظر پرداخت شهریه مشکل دارند به آیدی اعلام شده مراجعه کنند تا با در نظر گرفتن شرایط آنها تخفیفات مناسبی برایشان درنظر گرفته شود. 


نحوه‌ی اعلام آمادگی برای شرکت در کلاس؟

برای اعلام آمادگی جهت ثبت نام در کلاس و موارد مربوط به پرداخت شهریه به آیدی تلگرامی ذیل پیام دهید.

sobh_313@


این روزها که به دلیل مشغله‌های کاری که دارم وقت پاسخگویی به پیام‌های واصله رو مثل قبل ندارم، واکنش برخی از دانشجویان محترم، خیییییلی برام جالبه. 

 

ینی تو صد بار به یکی عسل بده مجانی و در راه رضای خدا، کافیه یکبار به هر دلیلی نتونی عسل بدی، چنان طلبکارت میشه ک انگار اون عسله ارث باباش بوده!

 

بزرگوار! یکسان رفتار کن، تو اگر بی ادبی، همون موقع هم که عسل بهت میدادن، بی ادبی میکردی نه اینکه کاملاً خاضع و خاشع باشی و اظهار ادب کنی، اگرم مودبی و و ادبت ذاتیه، وقتی هم طرف به هر دلیلی نمیتونه پاسخت رو بده اون ادب ذاتی خودت رو حفظ کن، نه اینکه مودب باشی ولی ادبت فقط تا وقتی باشه که طرف در خدمتته!

 

بعدالتحریر : یه مورد داشتم اخیراً، دانشجو یه قولنامه‌ی پیچیده و پر جزئیات فرستاده برام - از اونا که باید با ذره بین بخونیش در واقعیت، اونوخ این عکسشو برای من گرفته فرستاده - و یه سؤال فنی هم پرسیده ک باید پنج شیش ساعت مطالعه کرد تا به جوابش رسید، بعدم مدام پیام میده ک زود جواب بده زود جواب بده، انگار با نوکر در خونه باباش طرفه! منم بش گفتم اینو باید ببری پیش وکیل باهاش م کنی، اینجوری نمیشه جواب داد.

 

فکر میکنین چیکار کرد؟

 

آفرین! درست حدس زدید، با لحن بی ادبانه ای بهم گفت تو هم که شدی مثل بقیه! بعدم همه‌ی پیاماش توی تلگرام رو پاک کرد تازه زد منم بلاک کرد :-/

 

 

به قول فامیل دور : من حرفی ندارم.

 

 

(به سبک سیامک انصاری توی طنزای مهران مدیری، خیره به دوربین نگاه می‌کند)

 

 

نتیجه اخلاقی: لطف مکرر، حق مسلّم می‌شود! 


این روزها که به دلیل مشغله‌های کاری که دارم وقت پاسخگویی به پیام‌های واصله رو مثل قبل ندارم، واکنش برخی از دانشجویان محترم، خیییییلی برام جالبه. 

 

ینی تو صد بار به یکی عسل بده مجانی در راه رضای خدا، کافیه یکبار به هر دلیلی نتونی عسل بهش بدی، چنان طلبکارت میشه ک انگار اون عسله که بهش میدادی ارث باباش بوده!

 

بزرگوار! یکسان رفتار کن، تو اگر بی ادبی، همون موقع هم که عسل بهت میداد و لقمه رو میذاشت توی دهنت و چپ و راست، با موقع و بی موقع، از وقت خواب و استراحتش میزد و جواب سؤالات با ربط و بیربطت رو می‌داد، سر همون بی ادبی خودت میموندی و با بی احترامی و طلبکاری ذاتی که همیشه توی وجودت هست، جوابش رو میدادی نه اینکه در اون موقع کاملاً خاضع و خاشع باشی و اظهار ادب کنی و به اصطلاح، حرمت استادی رو نگه داری و براش دعای خیر کنی، اگرم مودبی و و ادبت ذاتیه، وقتی هم که طرف به هر دلیلی نمیتونه پاسخ سوالت رو بده و ازت عذرخواهی میکنه از این بابت، اون ادب ذاتی خودت رو حفظ کن، تشکر کن ازش که دفعات قبل لطف کرده و جواب داده و ازش عذرخواهی کن که الان مزاحمش شدی و سرتو بنداز پایین برو ازش هم طلبکار نباش، گناه که نکرده که چند بار بدون اینکه وظیفه داشته باشه جوابت رو داده، اما اینکه مودب باشی ولی ادبت فقط تا وقتی باشه که طرف در خدمت ته نوبره واقعاً!

 

بعدالتحریر : یه مورد داشتم اخیراً، دانشجو یه قولنامه‌ی پیچیده و پر جزئیات فرستاده برام - از اونا که باید با ذره بین بخونیش اگر کاغذش جلوت باشه، اونوخ این عکسشو برای من گرفته فرستاده - و یه سؤال فنی هم پرسیده ک باید پنج شیش ساعت مطالعه کرد تا به جوابش رسید، بعدم مدام پیام میده ک زود جواب بده زود جواب بده، انگار با نوکر در خونه باباش طرفه! منم بش گفتم اینو باید ببری پیش وکیل باهاش م کنی، اینجوری نمیشه جواب داد.

 

فکر میکنین چیکار کرد؟

 

آفرین! درست حدس زدید، با لحن بی ادبانه ای بهم گفت تو هم که شدی مثل بقیه! بعدم همه‌ی پیاماش توی تلگرام رو پاک کرد تازه زد منم بلاک کرد :-/

 

 

به قول فامیل دور : من حرفی ندارم.

 

 

(به سبک سیامک انصاری توی طنزای مهران مدیری، خیره به دوربین نگاه می‌کند)

 

 

نتیجه اخلاقی: لطف مکرر، حق مسلّم می‌شود! 


با یکی از کلاسا این ترم 5 واحد دارم، به همین خاطر به پیشنهاد خودشون یه طرح جدیدی دارم اجرا می‌کنم که هر هفته ازشون جزوه‌ی نپرسم بلکه در طول ترم هر نفر دو بار خودشون داوطلب بشن و کل مباحث ماقبل رو ازشون بپرسم ولی اینکه کدوم هفته باشه به انتخاب خودشون باشه، بعد مباحث خودخوان کتابم قرار شد بخونن و رفع اشکال کنن و دیگه پرسشی نباشه، بنابراین تا اینجا همه چی گل و بلبله، هیچ منفی در کار نیست حالا اما متأسفانه تا آخر اینجوری نموند! 

من دیدم دموکراسی کارساز نیست، توی بحث جزوه درسی که هیچ خبری از داوطلب شدن نیست و هفته‌ها هی میاد و میره، توی بحث خودخوان از کتابم اصن خودخوانای هفتگی که معین می‌کنم بجز یکی دو نفر کسی نمیخونه که بخاد سؤالی داشته باشه، هیچی دیگه دموکراسی کارساز نبود! مباحث داشت روی هم تلنبار می‌شد! 

هفته‌ی قبل تصمیمم بر این شد که مباحث خودخوان رو هفتگی ازشون بپرسم ولی کلی ازشون بپرسم نه جزئی و ریز ریز، بعد گفتن برامون منفی نذار، فکری به ذهنم رسید گفتم اوکی اگر نخونید مخیرتون می‌کنم بین اینکه صندلیتون رو بردارید بیاید بشینید جلوی کلاس رو به دانشجویان (نوعی از مجازات ترذیلی :-/ )، یا اینکه منفی رو قبول کنید :-| قبول کردن! 

این هفته دیدم باز هیچ داوطلبی نیست که بخام اون طرح پرسش از جزوه رو اجرا کنم! بهشون گفتم شما اولین دانشجوایی هستین که من این طرح رو دارم در موردشون اجرا میکنم اگر داوطلب نَشین اجرای طرح توی نطفه خفه میشه! بنابراین به دانشجوای بعد از خودتون رحم کنید! بعدم بهشون گفتم شما مشخصه اصلاً قصد ندارید بخونید، همون حساب کردید روی اینکه من قراره من دوبار بیشتر ازتون نپرسم و با خودتون میگید ما هر ترم پنج شیش تا منفی می‌گرفتیم حالا با اجرای این طرح حداکثر دو منفی می‌گیریم، یکیشون دراومد گفت ما از خودمون بگذره چکار داریم به بقیه :-/ یکی دو نفر از خوداشون دراومدن گفتن استاد اینجوری باشه ما هیچوقت داوطلب نمیشیم تا مجبور نشیم نمیخونیم! بیا معین کن برامون و از هفته‌ی پیش بهمون بگو که هفته‌ی بعد ازمون میپرسی! 

بنابراین هر دو مورد دموکراسی از بین رفت! آخر، کار کشید به اجبار، اون از اون جزوه که قرار شد از قبل معین کنم و اگر نخونن منفی بزنم، اونم از مباحث کتاب که قرار شد یا بخونن یا منفی بخورن یا بیان بشینن جلوی کلاس! ینی میخام بگم تا ضمانت‌اجرا نباشه کار جلو نمیره! 

حالا این هفته چند نفر کتابو نخونده بودن! از خانوما بودن یا آقایون، بماند! همه شون ترجیح دادن منفی بخورن جلوی کلاس نشینن الا یک نفر! اونم از خانوما بود یا آقایون بماند! ببینم کسی از اعضای کلاس، لو داده همه‌ی کلاس منفی میخورن :-/

داشتم می‌پرسیدم از یکی ازشون، دیدم یکی از کناریاش داره پچ پچ میکنه و صورتش هم سمت اونیه که دارم ازش میپرسم، اونی هم که دارم ازش میپرسم داره نگاش می‌کنه! قاعدتاً حمل کردم بر اینه که داره بهش میرسونه، منفی براش زدم، هر چی هم گفت تقلب نرسوندم قبول نکردم، خیلی برآشفت که من قبول نکردم تقلب نمیرسونده، حالا اونی هم که داشتم ازش می‌پرسیدم فداکاریش گُل کرد گفت اگر میخای برای اون بخاطر تقلب منفی بزنی برای منم منفی بزن، من دیگه جواب نمیدم، برای اون منفی زدم در نتیجه :-/ بعد برای اینکه اون منفی تقلب رو پاک کنم برای اون دانشجو، گفتم عیبی نداره الان درس رو از خودت می‌پرسم اگر جواب دادی همون منفیت رو برات مثبت می‌کنم! از اونجا که خیلی عصبی بود گفت نه جواب نمیدم، منم یه منفی دیگه براش زدم شد بخاطر جواب ندادن، شد دو منفی! 

حالا اونی که بخاطر تقلب منفی گرفته بود سوگند جلاله خورد که چیزی نرسونده، منم دیدم اینجوریه گفتم دیگه داری قَسَم میخوری باشه منفی تقلبت رو پاک می‌کنم. دیگه نمیتونم که بگم داری قَسَم دروغ میخوری! منفیش رو پاک کردم شد یه منفی! گفت حالا درسم جواب میدم:-/ ازش پرسیدم بلد بود یه مثبتم براش گذاشتم! حالا اون که من فکر می‌کردم تقلب کرده شد یه مثبت بدون منفی، اونی که بخاطر منفیِ این گفت برام منفی بذار موند با یه منفی! بنابراین بازنده اصلی شد اونی که فداکاری کرده بود! یکی از بچه‌ها بغل دستش نشسته بود بهش گفت خاک توی سرت! 

نتیجه اینکه ینی میخام بگم فداکاری نکنید! به فکر خودتون باشید! 


یکی از دانشجوا هست من حس می‌کنم بشدت وابسته هست به گوشیش و سر کلاس من، تحملِ ممنوعیتِ جدا شدن از گوشی براش عذاب الیم هست، همیشه هم سر کلاسای من نقطه کور من رو انتخاب میکنه برای نشستنش، ردیف آخر، کنج روبروی من در کلاس، پشت یه دانشجوی دیگه و دیگه وقتی هیچکدوم از اینا مقدورش نباشه یه صندلی رو کاملاً میچسبونه به جلوی پاش که اگر خواست گوشی رو بذاره روی دسته صندلی، گوشی در پسِ پشتیِ صندلیِ جلویی قایم بشه و من نبینمش، منم که دیگه آخر این کارام خودم، معمولاً جاش رو عوض میکنم میگم بیا بشین جلو و گوشیتم دور کن از خودت. بذارش روی دسته صندلی جلویی یا بذارش توی کیف. 

حالا این بار توی کلاس گوشیش زنگ خورد و در حالی که داشت گوشی رو نشون من می‌داد گفت برم بیرون جواب بدم، منم که معتقدم وقتی من به عنوان معلم همه‌ی مُوَکلا و اعضای خونواده رو منتظر میذارم تا بعد از کلاس، ولو که کارشونم واجب باشه دانشجو هم به طریق اولی باید این کار رو بکنه، اجازه ندادم بره بیرون. بعد دیدم طبق معمول ردیف آخر نشسته و سرش توی موبایل هست، گفتم یا گوشیت رو بذار جلو یا خودت بیا جلو، گفت خودم میام جلو. 

اونوخ تخصص هم داره، وقتی جابجاش هم میکنم باز میره جایی میشینه که لااقل اگر خودش توی نقطه‌ی کور من نیست موبایلش حتی توی جای جدید هم توی نقطه کور من باشه، منم اینو میدونم طبیعتاً :-/ (ینی من با این دانشجوا ماجراها دارم ها) 

دیدم باز داره دسته‌ی صندلی رو نگاه میکنه، فهمیدم باز خبریه، توی جای جدید، نشسته بود پشت یه دانشجو که موبایلش توی نقطه کور من باشه، به بهونه قدم زدن در حین تدریس، عرض کلاس رو طی کردم و رفتم روبروش، دیدم بله، پشت دانشجو موبایلش رو گذاشته روی دسته صندلی، صفحه موبایل هم روشنه و روی تلگرام هست :-/ رفتم موبایلش رو از روی دسته صندلی برداشتم و گذاشتم روی دسته صندلی‌ای که با صندلی خودش دو تا فاصله داشت، برگشتم نزدیک تریبون و گفتم هیچ اتفاقی نمیفته بذار هوادارات یه دو ساعت منتظر جواب بمونن، لازم نیست فوری جوابشون بدی، هیچ فاجعه‌ای اتفاق نمیفته یه کم منتظرشون نگه بداری. 

بعدم گفتم اگر میخای سر کلاس نباشی اجباری نیست میتونی تشریف ببری بیرون، هیچی دیگه موبایل که از دسترسش خارج شد پا شد از کلاس رفت بیرون! 

البته خود ایشون معتقده که تماسش تماس ضروری بوده و حتماً باید جواب می‌داده و روشن کردن تلگرام هم برای این بوده که منتظر یه پیام واجب بوده، اینم بگم که از دو طرف ماجرا گفته باشم و متهم نشم به جانبداری ناروا از خودم :-/

نتیجه‌ی اخلاقی : اگر نمیخاید توی کلاس، حضور داشته باشید نیاید کلاس، اگر بخاطر غیبت نخوردن مجبورید بیاید کلاس پس باید روحاً هم در کلاس حاضر باشید، حضور جسمی کافی نیست. 


یکی از دانشجوای بزرگوار رو دیدم امروز سر کلاس، اونم ردیف اول با ظاهری نشسته بود که برام عجیب به نظر میومد، با صندل نشسته بود، بدون جوراب، بعضی وختام پاشو کامل از صندل درمی‌آورد و میذاشت لبه‌ی صندلی! چون بدون جوراب بود این حرکتش کامل توی ذوق می‌زد، افتادم یاد خودم توی دوران کارشناسی، چون بَدَم از عرق کردن پا میومد صندل میپوشیدم و جوراب هم نمیپوشیدم! الان با خودم فکر کردم کارم چقدر زشت بوده و چطور استادا تحمل میکردن؟ البته چون درسم یه سر و گردن از بقیه بهتر بود و خلقیات عجیب و غریب هم کم نداشتم احتمالاً خیلی از اساتید صندل پوشیدنم اونم بدون جوراب رو میذاشتن به حساب مثلاً خاص بودن و چیزی نمیگفتن! ولی خودم الان میدونم کارم زشت بوده خیلی. 

اونوخ یه بار سر کلاس یکی از اساتید که خیلی هم مقرراتی بود رفته بودم کنفرانس بدم و چون فکر می‌کردم که نباید از اصول خودم حتی در مقام صندل پوشیدن کوتاه بیام :-/ با همون صندل بدون جوراب جلوی همون استاد رفتم کنفرانس دادم و طبیعتاً چون مطالعه‌م زیاد بود کنفرانسم رو خوب دادم، آخر کنفرانس اون استاده گفت کنفرانست خوب بود ولی چرا جوراب نپوشیدی؟ از خدا که پنهون نیست از شمام چه پنهون به دروغ گفتم پام حساسیت داره به کفش! ولی اصلاً حس خوبی نداشتم جلوی جمع! از اون به بعد به طور جدی‌تر در مورد پوشیدن کفش یا لااقل صندل رو با جوراب پوشیدن مشغول کلنجار رفتن با خودم شدم! 

مدت‌ها طول کشید تا به دلیل ضرورت‌های شغلی کوتاه اومدم و کفش پوشیدم! ولی از دو جهت کفش پوشیدن رو همین الانم کامل انجام نمیدم اولاً فواصل داخل شهر و نزدیک خونه رو با صندل میرم و میام و ثانیاً خیلی وختا سر کلاس، پشت تریبون که دارم درس میدم پاهام رو کامل از کفش درمیارم چون واقعاً بدم میاد از بو گرفتن و عرق کردن پا! 

حالا این به کنار، می‌خواستم یه چیز دیگه تعریف کنم، این دانشجوه که نشسته بود ردیف اول و صندل بدون جوراب پوشیده بود خیلی با خودم کلنجار رفتم و چیزی جلوی جمع نگفتم و تصمیم داشتم آخر کلاس ازش بخام دفه بعد اینجوری نیاد، ولی اتفاقی افتاد که اصلاً کار به اونجا نکشید، دیدم من هی دارم درس میدم ایشون سرش هی توی کتابه و داره یه چیزایی میخونه و بعد از خوندن مطالب، تازه به نشونه فهمیدن مطلب سرشم هی ت میده و یه جاهائی از کتابم داره خط میکشه زیر مطالب :-/ بعد من می‌دونستم این ربطی به درس من نداره، جلد کتاب هم به کتاب منبع درس من نمی‌خورد اما باز احتمال دادم شاید داره کتاب کمک درسی یا کنکور منبع درس من رو میخونه، یه مطلبی رو کامل گفتم و طبق رویه‌ی معمولم ازش پرسیدم بگو چی گفتم؟ طبیعتاً نمی‌دونست! گفتم این کتابه چیه دستت؟ گفت فلان کتاب. صداش کاملاً مبهم بود با اینکه توی ردیف اول بود، ولی فکر کنم اسم درس من رو گفت و بعدم پشت جلد کتاب سمت من بود و من اسم کتاب رو نمی‌دیدم، گفتم کتاب رو برگردون جلدش رو ببینم، فکر می‌کنید کتاب چی داشت میخوند؟ 

آفرین درست حدس زدید. کور شم اگر دروغ بگم داشت کتاب آیین‌نامه راهنمایی و رانندگی میخوند! اونم سر کلاس من، توی ردیف اول! نمیدونم چی با خودش فکر کرده بود! البته خیلی وقت بود با من کلاس نداشت و احتمالاً خلق و خوی من دستش نبود. 

من چی کردم؟ هیچی چکار کنم. بش گفتم اگر میخای اینو بخونی برو خارج از کلاس بخون، گفت غیبت نمیزنی؟ گفتم معلومه که میزنم، گفت پس میمونم. هیچی کتابو بست من شروع کردم ادامه‌ی درس، دو سه دقیقه بعد دوباره آیین‌نامه رو باز کرد شروع کرد خوندن :-/ گفتم حداقل مثل بقیه ادای حضور رو دربیار و وانمود کن سر کلاس هستی، این نمیشه ک بیای سر کلاس من و آیین‌نامه راهنمایی و رانندگی بخونی، اینام خیلی‌هاشون سر کلاس حاضر نیستن اما وانمود میکنن حاضرن، بعدم بهش گفتم من که نمیتونم اجبارت کنم از کلاس بری بیرون ولی حضورت رو در لیست حضور و غیاب تبدیل می‌کنم به غیبت! 

پاک کن برداشتم و علامت حضور جلوی اسمش رو پاک کردم، اون چکار کرد؟ چیزاش رو جمع کرد از کلاس رفت بیرون و چون غیبت سومش هم بود بهش گفتم با یک جلسه‌ی دیگه غیبت حذف میشی! در حین گفتن این جمله بودم، اصلاً وانستاد جمله‌م تموم بشه نصف آخر جمله توی دهنم ماسید در رو بست و رفت! 

سکوت سهمگینی کلاس رو پر کرد، ادامه دادم به تدریس! 

 

نتیجه‌ی اخلاقی : ایده‌ی من اینه اگر نمیخاید درس بخونید نیاید دانشگاه و اگر نمیخاید سر کلاس حاضر باشید و به نظرتون کلاس اومدن کار احمقانه‌ای هست برید دانشگاه پیام نور، ولی هم خدا هم خرما نمیشه. نمیشه از نظر قانونی و مدرک دانشگاهی و از نظر خونواده نشون بدید توی دانشگاه روزانه درس میخونید و در همه‌ی کلاسا حاضرید اما وضعیت شرکتتون در کلاسا اینجوری باشه. 


یکی از کلاسای من هست که با استاد محترم دیگه‌ای هم ارائه شده و برخی از دانشجویان اون کلاس، طبیعتاً کسایی هستن که از من یا از سختگیریام دل خوشی ندارن، منم البته خوشحالم که اون بزرگوارا انتخاب کردن و از کلاس من رفتن چون هیچی ضد حال‌تر از این نیست که دانشجویی سر کلاست باشه که به اجبار اومده و به لطائف الحیل هم دنبال اینه از سر و ته کلاست بزنه و در بره، یه دفه میگه مریضم یه دفه میگه کار دارم، یه دفه میگه مسافرم! حالا به اینایی ک موندن میگم من چراغا رو خاموش می‌کنم شمام اگر میخاید برید! عیبی نداره!

اونوخ این به کنار، یکی از دانشجوای این کلاس من میگه برخی از دانشجوای اون کلاس که کلاس منو ترک کردن و رفتن هر هفته میان جزوه‌ی شما رو از من میگیرن و میگن درسته ما رفتیم اون کلاس ولی جزوه‌ی شاهرخی رو میخایم داشته باشیم! ببین اینا دیگه کیَن!!!! 


باز خدا اموات ایشون رو غریق نور و رحمت بفرماید که هیچ جا از دایره‌ی ادب پا رو فراتر نگذاشته، دانشجو دارم قبل از اعلام نمرات فقط در حد پرستش، تملق نمیگه، غیر از پرستش همه چی میگه، اونوخ بعد از اعلام نمرات، فحش میده ها، از اون فحشا!!!! خب بنده‌ی خدا دَرسِت رو بخون، مثل خیلیای دیگه، لازم نیست نه احترام بیش از حد کنی و نه فحش بدی. 


برداشت اول - خاطره تدریس 

صبحی یکی از مسؤولین دانشگاه زنگ زد، گفت اومدی دانشگاه؟ گفتم آره، چطور مگه؟ (قبل از اینکه جواب سوالمو بده داشتم با خودم فکر میکردم لابد میخان چک کنن توی این شنبه‌ی بین التعطیلین کدوم استاد اومده و کدوم استاد نیومده) گفت آخه استاد فلانی پرسیده دانشجوها میان امروز که منم بیام؟ منم گفتم صبر کن من بپرسم اگر شاهرخی بیاد یعنی دانشجوها حتماً میان! گفتم آره من هستم، سنگر رو حفظ کردم، پرچم بالاست! به اون استاده بگو بیاد!

 

برداشت دوم - خاطره تدریس 

دانشگاه گفته کلاسای بعد از ظهر بجای ساعت یک، ساعت یک و نیم تشکیل بشه، با این حساب، ساعت اول کاملاً می‌چسبه به ساعت دوم که ساعت 3 هست و وقتی برای استراحت نمیمونه، من از پیش خودم گفتم که بچه‌ها ساعت یک و ربع بیان که یه وقتی برای استراحت بین دو کلاس باقی بمونه، حالا یکی از اساتید داشت شِکوِه می‌کرد که با این جابجایی نیم‌ساعته کلاسا نظم برنامش به هم خورده و کلاساش رفته توی هم، من بهش گفتم خب شما هم مثل من بگو یک و ربع بیان سر کلاس، با یه لبخند عجیب نگام کرد، گفت بابا تو بگی یک و ربع نیمه شب هم بیان سر کلاس، میان سر کلاس، من ساعت رو تغییر بدم کسی گوش نمی‌کنه :-/

 

برداشت سوم - خاطره وکالتی 

یه دادگاه تجدیدنظر اومده در حالی که تجدیدنظرخواهان دو نفر بودن، رأی رو نسبت به یه نفر صادر کرده و دعوا هم غیر قابل تجزیه هست و رأی برگشته دادگاه بدوی، داره توی دادگاه بدوی اجرا میشه، اینجای کار، منو یکی از همکارا شدیم وکیل پرونده، هیچی وارد کار شدیم و رفتیم دادگاه تجدیدنظر گفتیم آقا تجدیدنظرخواهان‌ها دو تا هستن یه شرکته و یه مدیرعامل شرکت که جداگانه اعمال شرکت رو ضمانت کرده، شما توی رأی، فقط راجع به شرکت اظهار نظر کردین، الان رأی داره علیه هر دو اجرا میشه. چطوریه؟ هیچی دیگه، قاضیای دادگاه تجدیدنظر، که دو نفر بودن، یه نگاه به خودشون کردن، به نگاه به ما کردن، یه نگاه به پرونده کردن و دستور دادن پرونده ثبت مجدد بشه و از دادگاه بدوی که برای اجرای رأی رفته بود برگرده و وقت رسیدگی تعیین شد که به تجدیدنظرخواهی مدیر شرکت هم رسیدگی بشه، چون دعوا هم قابل تجزیه نبود، اگر رأی مدیر شرکته بشکنه، علیرغم قطعی شدن رأی علیه شرکت، اون رأی هم اجرا نمیشه، چون اساس کار در مورد هر دو تجدیدنظر خواه یکی هست. ینی تا اینجا تقریباً یه کار نشد کردیم، پرونده‌ای که از دادگاه تجدیدنظر دراومده بود و رفته بود برای اجرا و رأی هم قطعی شده رو دوباره برگردوندیم به پروسه رسیدگی. 

آقا دردسرتون ندم، رأی داشت توی دادگاه بدوی اجرا می‌شد و این مدیرعامله هم توی هول و ولا بود که نیان منو بگیرن و ببرن.

من یه درخواست نوشتم خطاب به دادگاه بدوی مبنی بر اینکه این پرونده قطعی نشده و دستور اجرایی که سابقاً صادر شده با توجه به ثبت مجدد پرونده در مرجع تجدیدنظر باید لغو بشه و روند کار پرونده رَم از سامانه ثنا گرفتم و ضمیمه درخواست کردم که نشون میداد پرونده دوباره در حال رسیدگی هست توی مرجع تجدید نظر و حتی براش وقت رسیدگی تعیین شده.

آقا چند ساعت راه بکوب رفتم تا اون دادگاه بدوی، چند ساعتم منتظر واستادم پشت در اتاق قاضی تا جلسه‌ی رسیدگیش تموم بشه، رفتم و درخواست رو گذاشتم جلوش، گفت این چیه، من اصلاً دستور اجرا رو لغو نمی‌کنم، ابطال دستور اجرا مستم تقدیم دادخواست هست، منم اصلاً ابطال نمی‌کنم، به من چه که اشتباه کردن و حالا یادشون افتاده و دوباره پرونده رو ثبت کردن، من وقتی دستور اجرا دادم رأی، قطعی بوده و حالا که دوباره ثبت مجدد شده خود دادگاه تجدیدنظر باید بیاد و به من بنویسه تا من لغو کنم دستورم رو. اصلنم حرف و استدلال توی کَتش نمی‌رفت که نمی‌رفت. 

منو میگی؟ یخ کردم، اومدم بیرون شعبه، کتاب اجرای احکام دکتر شمس رو باز کردم از طریق تبلت، تا می‌تونستم اینور اونورش کردم دیدم چیزی در این زمینه توش نیست. فقط یه ماده 11 قانون اجرای احکام مدنی هست که میگه اگر دادگاه در صدور اجرائیه اشتباه کرده باشه خودش رأساً یا به درخواست یکی از طرفین دعوا میتونه اجرائیه رو ابطال کنه. قاضیه داشت الکی میگفت که ابطال اجرائیه مستم تقدیم دادخواست هست.

واستادم تا سر قاضیه خلوت شد باز - این منتظر موندن پشت در اتاق قاضی هم از بدیای شغل وکالته، حالا باز خوبه میذارن تبلت و تلفن ببریم داخل و سرمون گرم میشه وگرنه رسماً دیوانه می‌شدیم - رفتم توی شعبه گفتم آقای قاضی ماده 11 قانون اجرای احکام مدنی میگه اگر اجرائیه اشتباه باشه قاضی میتونه رأساً ابطالش کنه، باز گفت اولاً ابطال مستم تقدیم دادخواست هست، ثانیاً من اجراییه‌م اشتباه نبوده، وقتی صادرش کردم واقعاً رأی، قطعی بوده، حالا اینکه بعداً دادگاه تجدیدنظر دوباره ثبت مجدد کرده پرونده رو به من ارتباطی نداره! دیدم به هیچ صراطی مستقیم نیست گفتم اوکی دست شما درد نکنه از شعبه اومدم بیرون!

حالا مونده بودیم چه کنیم با این قضیه!

بقیه در قسمت بعد! الان زیاد نوشتم. این دو تا کامنتم از دانشجوای سابقم داشته باشید، بامزه‌ست.

سینه‌سوخته‌ها بالاخره هر جا باشن همو پیدا میکنن، می‌بینین من چطور شدم عامل نزدیکی قلب‌ها به هم؟ میگن مصیبت مشترک که سر چند نفر بیاد نزدیکشون میکنه به هم، حالا من همون مصیبت مشترکی هستم ک سر دانشجوا میام! 

اینم جالب بود. داشته باشید اینو 


اینم کتاب جدید استاد صفایی هست، مدنی 8 هست، ایشون الان مدنی 1 و 2 و 3 و 4 و 5 و 8 رو تألیف کردن و در همه‌ی این تألیفات، کتابشون برتری‌های محسوسی نسبت به کتب استاد کاتوزیان داره ( از حیث روانی قلم، همه فهم بودن، روزآمد بودن و مشتمل بودن بر آخرین تحولات قانونی ) و منبع آزمونهای حقوقی، به نظر من زین پس کتب استاد صفایی خواهد بود در اون قسمت‌هایی که ایشون ورود کردن. فهرست و مقدمه‌ی این کتاب رم در قالب یک فایل پی دی اف میتونید از

اینجا دانلود کنید، قیمت کتاب با جلد زرکوب، ینی همینی که من خریدم 50 تومن و با جلد شمیز ینی جلد مقوایی معمولی، 32 تومن هست.


توی شلوغ پلوغی کارام، امروز فرصتی دست داد و سری زدم انقلاب، درست مثل معتادی که چند ساله پاکه و یه دفه به ضیافتی از تریاک خالص دعوت شده باشه، کتابا از چپ و راست چشمک میزدن بهم :-/ اما خوشحالم که بگم بر خودم غلبه کردم و خرید چندانی نکردم، استدلالم هم این بود که من الان به اندازه‌ی کافی کتاب دارم، کتابخونه دانشگاه علامه هم که در دسترس هست، حالا من هی بخرم تلنبار کنم روی هم چه فایده‌ای داره، هر وقت این داشته‌ها رو خوندم میتونم به خرید کتابای جدید فکر کنم مجدداً، و این جور بود که از اون ضیافت گناه‌آلود :-/ مثل سیاووش سربلند اومدم بیرون! سربلند سربلند هم که نه البته، این کتاب رو خریدم، دکتر شهبازی اینجا بررسی میکنه که هر عقدی چرا جایزه و چرا لازم و کلاً آیا اصلی تحت عنوان اصالة‌الوم داریم یا خیر.

اینجا میتونید فهرست مطالب و مقدمه این کتاب رو ببینید.


مثل تام هنکس توی فیلم دور افتاده (cast away) محصول سال 2000 که توی یه جزیره، محصور شده بود - هواپیماش سقوط کرده بود - و با هزار زجر و بدبختی تونست خودش رو نجات بده و بعد که نجات پیدا کرد با اون اشیاء بی‌جانی که توی اون جزیره همدمش شده بودن - مثل یه توپ والیبال که براش صورت کشیده بود و کله‌‌ی اون توپم سوراخ کرده بود و براش با علفای خشک شده مو گذاشته بود و مثل یه آدم باهاش حرف می‌زد - و یه رابطه‌ی عاطفی با اون اشیاء شکل داده بود که حتی بعد از نجات از اون جزیره هم پا بر جا بود، منم بعد از این هفته‌ی کابوس‌وار به دور از اینترنت جهانی، حالا همچین حسی به اون سایت‌هایی دارم که مدام چِکِشون می‌کردم در طلب خبری از وصل مجدد اینترنت! الان دلم نمیاد اون صفحات رو ببندم هر چند میدونم اگرم باز باشن تا آخر عمرم ممکنه حتی یه بارم به قصد کسب خبر سراغشون نرم :-/ ولی خداییش موتورهای جستجوی بومیمون افتضاحن الان. افتضاح، اگر نخام کلمه‌ی بی‌ادبانه‌تری به کار ببرم :-/

 

این یادگارها از دیشبی که مثل کابوس گذشت، خبر میومد که برای بعضیا وصل شده، بعضی تأیید میکردن، برخی تکذیب میکردن، کابوس بود، حداقل انتظار از مسؤولین محترم این بود که در مورد زمان قطع و وصل، اطلاع‌رسانی میکردن. 

 

اسم گذارنده‌ی کامنت فوقم داشته باشید، کاملاً با مسماست! به متن کامنتش میاد!

 

جواب دوم رو در کامنت فوق داشته باشید :-/

 

 

 

 

 

 

خیلی با حال بود این بالایی (-:

 


امروز یکی از اساتید میگفت تعجب می‌کنم چرا دانشجوها همه این هفته‌ی آخر، شنبه و یکشنبه اومدن کلاسم، سابقه نداشته، کلاسام کیپ تا کیپن، رشته‌شون حقوقه، نکنه با تو کلاس دارن؟ گفتم آره! 

گفت فردام کلاس داری؟ گفتم نه! گفت خو خدا رو شکر، پس کلاسای منم دیگه تشکیل نمیشه :-/

 

یکی دیگه از اساتیدم میگفت ما وقتی هفته‌های اول و آخر ترم میخایم بیایم دانشگاه، اول کلاسای تو رو با مدیر گروه چک می‌کنیم، اگر تو بیای ینی کلاسای مام تشکیله. منم خودمو زدم به اون راه گفتم آره دانشجوای محترم خیلی لطف دارن به من، خوششون از من میاد، اگر ازشون درخواست :-/ کنم که بیان لطف میکنن و میان! خواستم بهش بگم مشکل اینه خیلی وختا دیدم دانشجوا آخر کلاس من، همون جا با هم تبانی می‌کنن و بعد از کلاس من میرن بیرون از دانشگاه و بقیه‌ی کلاسای اون روزشون رو نمیرن! 

 

یکی دیگه از دانشجوامم امروز از من پرسید چرا نظرخواهی نداشتی این ترم؟ به شوخی گفتم دیگه نظراتون واسم ارزشی نداره ‌:-/ گفت آخه ما نظر دادیم الان نسبت به ترمای قبل خیلی بهتر شدی، گفتم من بهتر نشدم شما قبلاً توی حال و هوای دبیرستان بودید الان خیلی بهتر شدید. منم به اون خاطر بهتر شدم، یکی دیگشونم گفت اون ترم اول اصلاً وقتی درس میدادی به قیافه‌هامون نگاه هم نمی‌کردی! 


اینم خاطره‌بازی یکی از دانشجویان اسبق من در دانشگاه لرستان، حیفم اومد بذارم توی کانال فقط و توی وبلاگ جاودانه نشه، جالبش اینه که من معمولاً تصورم بر این بوده و هست که دانشجوایی که میان سر کلاس من از کل درس و حقوق و دانشگاه و حتی گاه، زندگی :-/ زده میشن، البته من خودمو توی این قضیه مقصر نمیدونما، وگرنه قاعدتاً خودمو اصلاح میکردم خب، ولی حالا ایشون جزو معدود دانشجوهایی هست که داره میگه بخاطر من علاقمند شده به مدنی و اینا، زیبا نیست؟ و حالا خاطرات ایشون:

استاد جان، سلام.

امروز داشتم جزوه های دوران دانشجویی ام رو مرتب میکردم رسیدم به جزوه ی متون فقه. با اینکه حجم جزوه ی اصلی که متن لمعه بود زیاد نبود و همش ۳۶ بند بود اگه اشتباه نکنم، اون زمان وقتی شما تدریس میکردین انگار که دویست صفحه باشه همه معترض که استاد این چه وضعشه چرا اینقدر زیاد ولی خب واقعا زیاد هم نبود، بامزه ترین خاطرات ماهایی که همه ی همّ و غممون درس بود مربوط میشه به درس و کلاس شما. دو ساعت قبل از کلاس شما یه درس دو واحدی داشتیم با یکی از اساتید عزیز. یه هفته حجم مبحثی که هفته قبلش تدریس کرده بودید زیاد بود ما هم روز قبلش تا ۷ عصر کلاس بودیم و همون روز هم از ۷ صبح دانشگاه بودیم تا ساعت ۳ بعد از ظهر هم نهایتاً آماده بشیم برای کلاس شما، می‌شدیم یه آدم خسته و داغون با توان ذهنی یک سوم مواقع عادی. اون روز یه اتفاقی افتاد دیر رسیدم سر کلاس، تو مسیر خوابگاه تا دانشکده دوستان رو می دیدیم که کلاس ساعت ۱۰ رو اصطلاحاً میپیچوندن که بشینن فقه بخونن مثلاً. اون استاد تا منو دید گفت من مطمئنم شما هم اومدی که جزوه بنویسی وگرنه شما هم میرفتی همون جا که دوستان رفتن. بعد اضافه کردن اون روزهایی که درس ساعت بعدتون سخته کلاس نمیاین که درس بخونید، حیف من این استادتون رو ندیدم تا حالا و نمی شناسمش ولی همین که دانشجوهایی که اکثر اوقات سر کلاس خوابن رو اینجوری وادار میکنه به درس خوندن کار خیلی بزرگی میکنه، هر چند شاید حالا قدر ندونید و لعن و نفرینش هم بکنید.

استاد جان شما شاید متوجه نباشین ولی الهام بخش خیلی از دانشجو هاتون بودین. توی ورودی ما بعد از اولین درسی که با ما داشتین به راحتی میشد تاثیر شیوه تدریس شما رو و رفتار و منش شما رو روی درس خوندن و رفتار اون دوستان دید. من یکی از همون هایی هستم که هفته ای دو ساعت سر کلاس شما نشستن شاید بشه گفت مسیر زندگی ام رو عوض کرد از علاقه به جزا و جرم شناسی رسیدم به عشق به فقه و حقوق خانواده و حالا منتظرم دوباره دانشجو بشم و این بار حقوق خانواده، هر بار مدنی میخونم هم یاد شما میفتم و آرزو میکنم کاش میشد حداقل یه بار سر کلاس مدنی ۳ می اومدیم حیف که همزمان کلاس داشتیم و نشد.

خواستم بگم خیلی ممنون که هستین راستی امروز سر جلسه ی آزمون قضاوت داشت یه خانومی داشت برای یه خانم دیگه تعریف میکرد که استاد راهنمای پایان نامه ام خیلی سخت گیر بوده و خیلی اذیت شدم، استاد شاهرخی رو میشناسی؟ استاد شاهرخی بوده.

الهی کوفتشون بشه اون دانشجو هایی که میشینن سر کلاسای شما و استفاده نمیکنن که هی غر میزنن .

یا حق در پناه خدا


از پدر گر قالب تن یافتیم :: از معلم، جان روشن یافتیم

 

ای تو کشتیّ نجات روح ما :: ای به طوفان جهالت، نوح ما

 

یک پدر بخشنده‌ی آب و گل است :: یک پدر، روشنگر جان و دل است

 

لیک اگر پرسی کدامین برترین :: آنکه دین آموزد و علم یقین

 

استاد دکتر کوروش کاویانی

گرامی می‌دارم یاد و خاطره استاد عزیزم دکتر کوروش کاویانی رو که امسال، اولین سالی است که به ظاهر در کنار ما نیست، بشخصه وجودش برام درست مثل یک پدر بود، کسی که ممکنه هر لحظه به یادش نباشی یا هر روز نبینیش اما میدونی که هست و همین بودنش دلگرمیه برات، هر جایی که به مشکلی برمیخوردم که میدونستم تمام اسباب و وسایلِ دیگه ناتوانن از حلش، میدونستم که استاد کاویانی هست و همه‌ی تلاشش رو میکنه حلش کنه و به‌واقع در چند گردنه‌ی دشوار، اگر او نبود من زمین‌گیر بودم. غم نبودنش هر وقت یادم میفته چنگ به گلوم میندازه و احساسی آکنده از بی‌پناهی و تنهایی رو مهمون دلم می‌کنه.

 

همیشه به یادت هستم استاد عزیزم. روزت مبارک. دوست دارم.

شاگرد کوچکت: شاهرخی.


دانشجویان (شوالیه‌ها) اسبق که امروز لطف کردن و سر کلاس من حاضر شدن. از چپ به راست دانشجویان محترم: جناب آقای فلاح‌زاده، جناب آقای بنکدار، جناب آقای روستا، سرکار خانم دلگرم و سرکار خانم ستاری.

حس تدریس در حضور دانشجویان سابق و فعلی حس خیلی خوشایندی بود. بخصوص زمانی که آقای روستا - چون با بقیه‌ی حضار در عکس همکلاس نبوده - چهره‌های آقایان بنکدار و فلاح‌زاده رو نمی‌شناخت و فقط وقتی حرف میزدن از روی صداهاشون میشناختشون (به علت ویس‌های کانال و سایر جاها) حس جالبی بود.

 

حضورشون برای من خیلی خوشایند بود. ممنونم از اینکه وقتشون رو به کلاس من اختصاص دادن.

 

حس دیدن دانشجویانی که هیچگاه ندیده بودمشون و الان ترم چهار بودن و حس تطبیق صداها بر چهره‌‌ها هم حس جالب و ناشناخته‌ای بود برام.

 

 تدریس، از نظر من، بهترین شغل دنیاست. البته به دانشجویانی که واقعاً برای آموختن اومدن. سابقاً بعضی وقتا در دانشگاه‌هایی تدریس می‌کردم که آخر ساعت وقتی از کلاس خارج می‌شدم مرگ خودم از خدا می‌خواستم خوشحالم که اون دوران تموم شد!

 

از کلیه‌ی دانشجویان فعلی و سابق بابت روز خوشایندی که برام ساختن ممنونم.


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها